رمان - نویسنده

خرید

۸.۷۸دلار

وقتی از فروش رمان‌هایم در سطح جهانی ناامید شدم، رو به چرت‌و‌پرت‌های روزنامه‌ای آوردم. وقتی با شاخ‌ترین دختر بمبئی، روی‌هم ریخته بودیم که به‌هم بریزیم دنیای همه‌ی نامردها را. ”اینجوری که بشینی بنویسی فقط، منم ساپورتت میکنم برات میرقصم شعر میخونم خلاصه همه کار برات میکنم“ مرموزترین و ناشناخته‌ترین فکرها از دل زمین می‌جوشید، پای علف‌های هرز و گندم‌های رُسته و نرسته‌ی روستا می‌ریخت، پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ‌ام مرا می‌خورد، و کمربه‌کمر به سال هزار و نهصد و پنجاه و دو می‌رسیدم. یک امانت شایسته که در دامان مادری پاک‌تر از خدا نهاده شد تا روزی دنیا را به گوه بکشد. من تنها نبودم بلکه باخبر شدم چندوقت بعدش که حدود سیصدتا شبیه من را به این بازی کشیده بودند و این تاس، روی من و سیصد بدبخت دیگر گشت تا انسان بفهمد که چگونه کلام خدا در قصه‌ی مردی جاری شد، به‌ناگاه سر به آواز قصیده‌یی و قصه‌یی برداشت و ”گربه‌های دربه‌در که تازه بیان و ببینن چی شده!“ شغل من این بود که همه‌ی دردها را می‌نوشتم. این خود به‌نوعی مرا با همه‌ی دردها درگیر می‌کرد. از شب قدر هزار و نهصد و شصت و پنج ریدم به همه‌ی کس‌شعرهای بودا. خیال بود در خیال. من در تاریکی شب، جان می‌گرفتم. زمان، شِ وُ وری بیش نبود. قافیه‌ها کس‌و‌شعری بیش نبودند. تااین که روح‌القُدُس آمد و در روح قصه دمید و سپهر از بین دردو رنج زاده شد. من سپهر، خود خودم، با نمایش مرگبار یک دیوانه. شب‌های خواب آلوده‌ی بمبئی را به سخره می‌گرفتم و تا خود صبح می‌نوشتم. تصور کن چراغ‌های

قلنبه‌ی فولکس توی کون‌ام بود و پشت سرم یکی‌در‌میان، خاموش می‌شد و روشن می‌شد تا من فکر کنم کسی از عمد، قصد جان مرا دارد، اما آن، فقط آن پیرمرد زپرتی، قصد خانه‌اش را داشت. هر روز، طلوع هنگام، درختی دو شاخه، مثل تیر کمانی که خورشید از میانه‌اش به‌سمت من نشانه می‌رفت و کش ابرها او را می‌کشید تا به پیشانی‌ام بزند. سیِ آوریل بیست و چهار سال قبل‌اش را - که سال چهل و پنج بود - بی‌ارتباط، به دیروز‌هایم - یعنی همان‌روزها - پیوند می‌زدم. در جنون، به‌مقام تنهایی رسیده بودم، پر از دیوانگی‌های دیوانه‌وار، پر از دیوانگی‌های شب‌هنگام. در هیچ‌و‌پوچ‌ترین، سسپرده‌ی کسی شده بودم که ... اما آخر هر قصه‌یی همیشه شعری‌ست، بر من می‌نویسد تک‌تک واژه‌های عشق را. چیزهایی که بدون گریه به‌دست نیاورده‌ام‌شان، برای تک‌تک‌شان جان داده‌ام. روبه‌رویم نشسته‌یی بی‌ذره‌یی کم‌و‌کاست ثبت می‌کنی. قلم آبی در دستان‌ات چنان اوج می‌گیرد که آسمان‌ها را به‌سخره می‌گیری. چیزی که جای نمی‌اندازی، هیچ؛ نگاه‌هایم و تپش‌هایم را برای روز دیگری می‌نگاری. در دادگاهی که شاید روزی برسد می‌ایستانی‌ام و دستان‌ام را بلند می‌کنی که بی‌گناه است. این مرد، بی‌گناه است. جهان را او تباه نکرد. از جوهر خودکار، این‌ها بر نمی‌آید. دوباره تجدید نظر می‌کنیم. رو به قاضی می‌کنی و ‌« دوباره تجدیدنظر می‌کنیم.» تا من وقت کنم در خیالات خودم رقم زنم تا فقط چند دقیقه بعد از آن هشت‌ماه را که دیگر با تو هستم و هیچ از این داستان، حتا دست‌نوشته‌یی هم نیست. خیلی از جمعیت که تابوت‌ام را به‌دوش می‌کشند. پیشاپیش جمعیت، عالیجناب ایستاده و عمو و حمدالله. می‌بینم که مادرم

گوشه‌یی از گورستان و آرامگاه خانوادگی‌مان جلوَش کتاب مقدسی را باز کرده و از کسی مدد می‌جوید. مردم را می‌بینم که ضجه می‌زنند و هرکدام با سپهر‌های درون‌شان یاد و نام مردی را گرامی می‌دارند که می‌خواست دروغ بگوید اما نتوانست. و تو را، تو را می‌بینم که برایم قصیده‌یی نگاشته‌یی از رزم‌ها، از بزم‌ها، از چون‌و‌چرایی که نداستم. می‌خواستم اما نتوانستم. جمعیت مظلومِ به‌شدت مظلوم را پیشاپیش رویم می‌بینم اگرچه نیستم و تو برایم نوشته‌یی. و باز در جزیره‌یی از خیالات غرق می‌شوم و می‌میرم.