شعر - کلاسیکالیات

فریاد زدی وانگه عالم همه ویران شد وین جان به هوایت باز گریان و پریشان شد اندوه رخم باری جانم همه رسوا کرد از دوریت ای مهتاب جانم همه بیجان شد ابروی خمت آنی خویشش به جهان بنمود فارغ به تمنایت جان از همه جانان شد چشمان خمارت را در میکده می‌جستم بر جمله مستی‌ها چون فاتح میدان شد می‌جویم و می‌یابم هم چشمه مستی را هم نوشتم از آن آبی کت باعث حیوان شد