رمان - جنده

تن‌اش بوی گل می‌دهد. بوی گل‌های بهاری. شاید اگر ندیده بودم که چطور یک دل سیر آن‌روز عصر جلوی چشم‌های خودم با پیرمرد، توی کانکس، روی تخت پیرمرد باهم خوابیدند، من هم این‌قدر بدقلقی نمی‌کردم و سربه‌سر توی حسود نمی‌گذاشتم. اما شوهرجان‌ات، پیرمرد، که مثل خود شیر، فروگذار نبوده و نیست در عشق و عاشقی، از وقتی مزه‌ی آن سینه‌ها و ران‌ها زیر زبان‌اش رفته یاغی شده و هرروز بیشتر و بیشتر برای دل‌اش دست‌و‌پا می‌زند. دل به کار نمی‌دهد و بیشتر از چند‌ماه شده که به بهانه‌های واهی با اهل‌و‌عیال یعنی شما و بچه‌ها اصلا میانه‌ی خوبی ندارد. اما زن جوانسال هرزه به قول‌اش وفادار است. توی گوشه‌ی دنج پارکینگ، توی تاریکی، هر دوسه‌روز یک‌بار، چادرش را جلوی پیرمرد کنار می‌زند و دست‌هایش را از پهلوها تا جایی‌که جا دارد باز می‌کند. در این حالت، بیشترین فاصله بین سینه‌های سفت و حجیم‌اش می‌افتد. این فاصله که در‌واقع هیچ فاصله‌ای نیست درعرض چند‌ثانیه اسد را ولو کف پارکینگ رها

می‌کند و حواس‌اش را از قول‌اش پرت که... برای بار صدم به فلانی، شهره‌ی محل، همان هرزه‌ی زیبای لعبتی، قول الکی می‌دهد و قال قضیه را دوباره یک شب دیگر، توی تاریکی مطلق که خورشیدهای زن فقط می‌درخشند می‌کند. عصاره‌ی جان پیرمرد آن‌شب تا زیر دیواره‌ی آلومینیومی و سست کانکس می‌لغزد. توی خیالی که خسته‌ی خسته هست، برای بار هزارم با گلیجان که دست‌هایش به‌تازگی از فرط اعصاب به‌لرزش افتاده‌اند همزبان می‌شوم. می‌توانستم آیا توی روی‌اش هم همین‌ها را بگویم. اما این هضم‌شدنی نیست که چون سن‌و‌سالی از تو گذشته، پیرشوهرت بردارد و بی‌خبر برود با یک خرابه‌ی همه‌جایی بریزند روی‌هم آن‌هم کجا صاف توی محل‌کار، پشت شیشه‌های خش‌خشی و نازک نگهبانی. امشب گلیجان گفته می‌آید این‌جا پیش من. هربار که می‌آید قرار است انگار این‌جا به‌هم‌ریخته‌تر باشد. من آشفته‌تر باشم. گلیجان طلبکارتر و من دست به‌دهان‌تر. حدود ساعت ده شب است و هنوز نیامده که تلفن زنگ می‌خورد. به‌پشت روی قالی رنگ‌برگشته‌ی کف هال دراز کشیده‌ام و سیگار آخرم را می‌کشم تا بخوابم. تلفن حدود یک دقیقه زنگ می‌خورد اما خیالی نیست چون قرار نبود این‌قدر دیر. دوباره تلفن شروع می‌کند به زنگ خوردن. این سماجت گلیجان برای من عادی‌تر از آن شده که رویم را به‌سمت تلفن برگردانم اما یک‌چیزی توی دل‌ام می‌گوید که گلیجان امشب اصلا حال‌اش خوب نیست و شاید.. خودم را جمع‌و‌جور می‌کنم تا می‌رسم پای تلفن. "بله؟" "سلام کریم" "علیک سلام چطوری گلیجان؟"

"بیداری هنوز؟" خیره شده‌ام توی ساعت‌دیواری. حالا که فکر می‌کنم ما چند نفر معمولی بیشتر نبودیم. می‌توانستیم بی‌این‌که مزاحمتی برای هم درست کنیم هرکدام پی کار خودمان باشیم. مثلا مگر خود نگهبانی چه عیبی داشت که فلانی سرش به‌کار خودش گرم باشد و یا این بنده‌خدا گلیجان که به‌جای همسر و همدم‌اش من باید جورش را بکشم. آن هرزه‌خانم بهتر نبود پی یک‌کار بهتری می‌رفت؟ باتوجه به این‌که همه می‌دانستند صدای خوبی دارد و توی عزا و عروسی هم چندبار خوانده بود. اول، همه‌چیز معمولی بود. کم‌کم این‌طور شد. کم‌کم ما همدیگر را جدی گرفتیم. "باید ببینمت" چه چیز مهمی بود؟ حوصله‌ی استکان‌ها و نظم‌و‌ترتیب کذایی‌شان را ندارم. همان‌طور قوری را توی سینی کنارشان می‌گذارم و می‌نشینم کنار گلیجان. به او می‌گویم: "دلم برات تنگ شده بود" می‌گوید: "برای همین باید هربار ده‌بار زنگت بزنم تا جواب بدی؟" هیچ‌کدام چیزی نمی‌گوییم. دوباره زبان‌مان بند آمده. دوباره اول‌کار، حرفی دیگر در دل‌مان می‌جوشد و درهای اتاق خودبه‌خود پشت سر ما به‌آرامی بسته می‌شوند تا در آن‌سو، چیزهای توی هال، چشم‌شان به چشم‌های تخت چوبی ما نیفتد. چند‌دقیقه گذشته و حالا لخت‌و‌عور روبه‌رویم ایستاده و به دیوار تکیه زده. درست می‌بینم که یکی‌از شانه‌هایش لم داده به دیوار به‌شکلی که مخصوص دختربچه‌های نوجوان چهارده‌ساله هست. همین‌چیزهایش دل‌ام را می‌برد. "زخمِ اونجوری‌یی نبود اما نمی‌خواس من ببینم. معلوم بود داره از من قایمش می‌کنه اما وقتی تو روش اوردم رنگ از روش پرید" به گلیجان می‌گویم: "از کجا معلوم ناخون اون یارو زنیکه باشه"

امشب زودتر خداحافظی می‌کند و می‌رود و من فورا لباس می‌پوشم و می‌زنم بیرون. مسیر قدم‌ها همان همیشگی‌ست اما نه، این‌بار مسیرم را برمی‌گردانم چون اصلا نمی‌خواهم به‌سمت جغرافیایی کانکس بروم حتی اگر اتفاقا به‌جایی دیگر برسد. شمال‌شرقی از خانه برای من به کانکس ختم می‌شود. به یک‌مشت ادعای مسخره‌ی بی‌سروته. کی باور می‌کند هفت میلیارد رفته یک معدن خریده که اصلا ته‌اش هیچ چیز نبوده آن‌هم به‌طرفیت وزارت معدن یعنی وزارت معدن سر این بنده‌خدا کلاه گذاشته به این گشادی. درست که پیر و خرفت شده‌ای اما آن‌روزها که نبودی. برده‌اندش دم یک سوراخی و گفته‌اند بیا این‌جا لؤلؤ و مرجان است. به‌اندازه‌ی چهارتا قایق مسافرتی این‌جا گنج دفن شده از فیروزه تا همین مرجان و البته که ما شما را تنها نمی‌گذاریم تا با دست‌تان آن‌ها را لمس کنید. پیرمرد درآمده به وکیل وجیه معاون وزیر گفته که حتما هست؟ و او در جواب گفته: "حتما هست جناب اسد صبوحی" معاون وزیر سرش را به‌سمت مشاورش گردانده و از او هم اقرار گرفته و او هم مصرانه بر این گنج تاکید کرده.

پیرمرد حدود یک‌سال قبل، راه‌ام را توی نبش چهارراه گرفت و گفت: "آقای کریم، مالم را خوردن. همه‌چیزم را از من گرفتن. زنم ولم کرده و بچه‌ها پشت سرشون را هم نگا نکردن" دل‌ام آن‌قدر برایش سوخت. می‌گفت زن‌ام اهل زندگی نیست. راست می‌گفت. "و میره و چنروز یهو پیداش نمیشه" و من همان‌جا برای بار اول شیفته‌ی گلیجان شدم. نه برای این‌که ول می‌کند و می‌رود. برای این‌که چطور میخ‌کوب این پیرمرد عجیب‌و‌غریب نشده. وقتی خبر همه‌ی تعرفه‌های صنف ما را پیش از آن‌که به ما ابلاغ شود هم داشت که من روح‌ام هم خبر نداشت. "آقای کریم برام کپی اینا را میگیری؟" با دوتا دستگاه کپی قراضه که داشتم و همه‌ی محل با آن از زیر دست‌ام رد شده بودند. محمد، پسر رحمانعلی؛ مدرک، لیسانس؛ خلاف، سه‌فقره متلک‌پرانی. یکی‌دیگر، ته آن‌کوچه‌ی باریک مواج؛ شغل، وطن‌فروش؛ نام مادر و پدر به‌ترتیب، ثریا و داوود؛ و به‌همین‌ترتیب. از همان‌روزها رفاقت‌مان با اسد بیشتر شده بود اما از کمی قبل از آن هم کم‌و‌بیش پیش می‌آمد

تا مدارک‌اش را برایش جفت‌و‌جور کنم و پرونده‌هایش را برایش نظم‌و‌ترتیبی بدهم. به عالم‌و‌آدم نامه نوشته بود و مطالبه‌ی مال‌اش که خورده بودند را غیر از خدا از همه کرده بود. فقط از اجرت تایپ این آقا من سه‌دست لباس و شلوار و جوراب و کفش خریدم که یکی‌ش اتفاقا به‌سلیقه‌ی گلیجان بود. بیست‌و‌سه‌بار خودم برایش نامه‌ی استیصال به دفتر رهبری زدم و هشت‌بار به‌پای رییس‌جمهور و همان وزیر و معاون زبل‌اش به‌التماس افتاده بود که اگر پی‌کارم را نگیرید خودم را از بالای آن ارتفاع کذایی مشرف به معدن، پایین پرت می‌کنم تا پای همه‌ی رادیوها و غیرو و بی‌بی‌سی را به وزارت کلاهبردارتان باز کنم. وقتی سر راه‌ام را آن‌روز گرفت گفتم: "بله خواهش میکنم، بدید به من نامه‌هاتون رو" گفت: "بی‌زحمت پررنگ و خوانا" گفتم: "اینا جدید هسّن" مدارک‌اش را می‌گفتم. آورده بود تا یک‌بار دیگر اما این‌مرتبه مثل ذغال سوخته برایش بگیرم. موتور گازی‌اش را به‌زحمت و تانی انداخت روی جک و پیش‌از من و با بی‌حواسی یا بی‌احترامی خاصی سرش را پایین انداخت و لنگ‌لنگان با عصای تیر‌و‌ترکش خورده‌اش درطول دو دقیقه‌ی طولانی رفت پایین و توی دفترم نشست. نشست روی صندلی و فقط به عصایش تکیه زد. هیچ‌چیز نمی‌گفت، انگار نفس‌اش بند آمده بود و توی دل‌اش از خدا نفسی دوباره می‌خواست. نمی‌فهمیدم این ته عمری، معدن یا آن چند‌میلیارد کذایی، دیگر درمان چه دردش بود. عصا توی دست‌هایش می‌لرزید و از چهره‌ی باریک‌اش یک موج عصبی به همه‌ی روان‌ام ساطع می‌شد. "اینا آخرین امیدام هسن. یکبار نامردا فقط جواب نامه‌م را داده‌ن از بالا که مدارک شهود را بیار که اینا‌هاشون از همسرم و بچه‌ها"

تا ‌آن‌موقع ندیده بودم‌اش. چطور صفحه‌ی شناسنامه‌ی خیلی روشن این بانو که به‌سختی خوانا بود تا حالا از قلم‌ام افتاده بود. حس می‌کردم محله دارد بی‌وفایی می‌کند. من که بدی‌ای در حق‌شان نکرده‌ام که مدارک، خودشان را از من قایم می‌کنند. پشت‌ام به پیرمرد و رو به دستگاه کپی بود که سه‌تا جوانِ ظاهرا مست با سر و صدای زیاد و قهقهه‌زنان از پله‌ها پایین دویدند. قبل از این‌که به آن‌ها نگاه کنم نگاه‌ام به‌سمت پیرمرد تابید. اسد صبوحی داشت به‌روی جوان‌ها لبخند می‌زد. نمی‌دانم چرا توی دل‌ام فقط صد‌مرتبه بی‌اختیار درعرض یک‌لحظه تکرار کردم: "دیوانه.. دیوانه.. دیوانه.." به چی می‌خندی لعنتی؟ به همه‌ی بود و نبود مسخره‌ت که بر باد رفته؟ به‌تو چه اصلا نرخ کاغذ و جوهر من؟ زن و کس‌و‌کارت اصلا کجا هستن؟ انگار سه‌جوان قصد نداشتند دست از مسخره بردارند و پشت سر من نخندند چون مطمئن بودم حالا مسیر خنده‌شان پسِ کله‌ی من و موهایی بود که جدیدا خیلی کم‌پشت شده بودند. از توی دوربین بالای سرم دیدم و مطمئن شدم که به همان می‌خندند. پیرمرد هم هنوز لبخند می‌زد به صورت پسرها. گفت: "از این پررنگتر نمیشد پسرم؟"همان‌طور که نگاه‌ام هنوز روی دستگاه بود و به او نبود گفتم: "اگه پررنگتر میگرفتم اصن کلمه‌ها خونده نمیشدن. بهتر ازین ینی نمیشد" نگاه‌ام را توی صورت پیرمرد انداختم وقتی حس کردم نگاه از من برداشته و ذوب در کاغذ‌ها شده. کلمه‌هایی را زیر لب تکرار می‌کرد که نمی‌شنیدم. فحش بودند یا قربان‌صدقه.

پسرها رفتند و بلند شدم رفتم سمت ته دفترم جایی که با یک بنر تبلیغاتی طولی دو‌متری و عرض کمتر از یک‌متر برای خودم یک‌جای تنفس درست کرده بودم و دوباره تای پیرهن‌ام که به‌اندازه‌ی بند انگشتی از شلوارم بیرون کشیده بودم را مرتب کردم. یک آینه‌ی کوچک زاپاس داشتم برداشتم و از توی آینه‌ی دیوار، جای موهای ریخته‌ی فرق سرم را برای بار صدم توی دل‌ام زار زدم. دارم پیر می‌شوم. دارم کم‌کم و به‌زودی هم‌سن این فکسنی می‌شوم. قلب‌ام به‌تپش افتاد و فکر کردم که همه‌ی این‌مدت حتی عرضه نداشتم قد پیرمرد با این‌همه فشار که روی دوش‌اش هست لبخند بزنم. پیراهن‌ام را از توی شلوارم بیرون کشیدم و دوباره توی آینه خیره شدم. فقط صدای لرزان و آهسته‌ی پیرمرد می‌توانست مرا از آن تو بیرون بکشد. "آقای کریم ممکنه یه‌لطف دیگه در حق بنده بفرمایید؟" گفتم: "بله" گفت: "من باید از اینجا مستقیم برم سمت معدن. چنتا از چیزام را اونجا جاگذاشته‌م. اگه ممکنه این پوشه‌ی مدارک‌و‌اینای من اینجا باشن تا فردا‌صبح دوباره بیام ازتون بگیرم" با لبخندی که خرج‌اش کردم گفتم: "طوری نیس آقای صبوحی" انگار بهانه‌ای بود تا در پی‌اش بگوید: "میشه شما هم همراه من بیایید؟" گفتم کجا گفت: "امروز یه‌کمی دل‌و‌دماغ ندارم. اگه میشه با من بیاید تا معدنم تا یه‌کمی از خرت‌و‌پرتا را هم نشون شما بدم" من قبول کردم و نیم‌ساعتِ آخر‌وقت را هم همان‌جا سیخ، تکیه‌زده بر عصا نشست تا فیوزهای برق را زدم، دستگاه‌ها را خاموش کردم و کرکره‌ی مغازه را دادم پایین.

آن‌قدر پدال زد تا موتور روشن شد. گفت حدود یک ساعت از این‌جا راه هست تا معدن و دوسه‌باری دوباره تشکر کرد که آخر‌سر گفتم مشکلی نیست و می‌رویم. میانه‌های بعدازظهر بود و خیابان‌ها خلوت. با سرعت کم راه افتاد و هم‌زمان با دوپایش تعادل موتور را نگه می‌داشت. سعی می‌کردم من هم به تعادل موتور کمک کنم چون هرلحظه بوی پرت‌شدن کف خیابان را می‌شنیدم. خودم به درک، اگر آن پیرمرد زمین می‌خورد دیگر غضروفی از تن‌اش هم سالم نمی‌ماند و آن‌موقع من می‌ماندم و ده‌ها نامه‌ی تایپ‌نشده‌ی دیگر که دین‌اش به‌گردن‌ام می‌ماند چون همان‌ظهری، پیرمرد از لای تکه‌پاره‌های اسکناس‌های توی جیب‌اش تا قران آخر همه‌شان را با من حساب کرد و گفت که دنیا وفا ندارد. باد، مستقیم توی صورت‌ام می‌خورد و من قبلا سوار بر ترک موتور داشتم معدن را و حوالی آن را تصور می‌کردم. فکر نمی‌کردم هیچ‌کدام از آن خرت‌و‌پرت‌ها به دردم بخورد. پیرمرد صورت‌اش را نیمه از سمت چپ به‌طرف من برگرداند و گفت: "اذیت که نمیشی آقای کریم؟" گفتم: "نه اتفاقا هوا امروز خیلی هم خوبه" گفت آره و خندید و گفت: "من همیشه ظهرا اونطرف میرم چون اگه غروب‌و‌اینا بشه هوا هم سرد میشه و منِ پیرمرد استخونام یخ میزنن" و دوباره سرش را به‌جلو برگرداند. می‌ترسیدم حرف بزنم و حواس‌اش را پرت کنم. هنوز بعد از نیم‌ساعت به تعادل دلخواه‌ام نرسیده بودیم و هوای خالی را زیر پاهایم می‌شنیدم که زوزه می‌کشید. وقتی داشتیم کم‌کم به انتهای شهر و ابتدای جاده می‌رسیدیم برگشت به من گفت: "پات را بکن توی خورجین" متوجه نشدم. یعنی اصلا متوجه نشدم که با من حرف زد. اما از لحن تکرار دوباره‌اش فهمیدم که بار اول هم به من گفت

که خورجین زیر پایت است پاهایت را توی خورجین بکن. گفتم: "چی؟" گفت: "اذیت میشی راه طولانیه پایه‌آهنی زیر پاهات تا اونجا خسته‌ت میکنه" اولین‌بار بود می‌شنیدم کسی عقب موتور پاهایش را توی خورجین بکند. اما حالا که سنگ‌تمام گذاشته بودم و این گذشت بی‌سابقه را در حق یک پیرمرد کرده بودم که تا چند فرسنگ افسارم را دست‌اش بسپرم، چشم گفتم و کفش‌هایم را تا نزدیک زانوهایم توی خورجین هل دادم. محل نرمی به‌نظر رسید و گرمای مطبوعی از پاهایم تا حدود زانویم به من رسید. همه‌اش اصرار داشت بگوید آره. "تا برسیم هوا تاریک شده" "آره!" "ولی هوا روشنه اونموقع فک کنم" "آره!" مگر می‌شد؟! مگر می‌شود هم تاریک هم روشن؟! چه چیزی را می‌خواهی ثابت کنی پیرمرد؟ یا نمی‌فهمی؟ چرا موتورت این‌قدر می‌لرزد، آن هم آره؟! این‌همه آره را از تو نمی‌دانستم پیش از این، و الان نمی‌دانم به‌کجا می‌روم با تو. دیگر حرف‌زدن معنایی نداشت وقتی جواب‌ام معلوم بود. وقتی اصلا من را نمی‌شنید. حالا می‌فهمم چرا به آن پسرها می‌خندید. چرا همه‌ی این‌سال‌ها هرچه نامه نوشت هیج اتفاقی نیفتاد و چطور برّ بیابان را به‌جای معدن درعوضِ هفت‌میلیاردِ آن‌زمان به او فروختند. باد سردتر می‌وزد و پاهایم توی خورجین هم ناامن‌اند. درشان می‌آورم و می‌گذارم روی تکپایه‌های آهنی جوش‌خورده‌ی لق. حاضرم بیشتر سخت‌ام باشد اما خورجین نه. خودم را از پشت به پیرمرد نزدیک‌تر می‌کنم و می‌گویم: "چقد دیگه مونده تا معدن؟" می‌گوید راه زیادی نیست. "مگه خسته شدی پسر؟" می‌خندد و بیشتر به موتور گاز می‌دهد.

دیگر صدایم را نمی‌شنود اگر بگویم شده‌ام یا نشده‌ام. جواب حرف نگفته‌ام را باد می‌دهد؛ تندتر می‌وزد و حرف را روی هوا می‌دزدد. فکر می‌کنم به آن‌جایی‌که باید می‌رسیدیم رسیده‌ایم چون سرش بیشتر می‌جنبد و با کنجکاوی دور و برش را می‌پاید. "خب رسیدیم" نگاه‌اش می‌کنم. ادامه می‌دهد: "رسیدیم معدن" متعجب می‌شوم و می‌پرسم: "شما که گفتی اینجا معدنی نیس" پیرمرد این‌بار عرقی که نیست را خشک می‌کند و زل می‌زند توی چشم‌هایم. این نگاه خیره و بی‌احساس باعث شد جسورانه‌تر بپرسم: "شما که میگفتید اینجا فقط پاره‌سنگ و آشغاله" گفت بله همینطور هست و راه‌اش را کشید و یک‌دور، دور آن تکه‌صخره‌ی لوزی‌شکل تاب خورد و در یک‌سمت دیگر از آن با فاصله‌ای دورتر از من ایستاد. ناگهان یک صدای ممتد و ریز حواس‌ام را پرت کرد. موبایل‌اش داشت زنگ می‌خورد. "آقای کریم تلفن شماس زنگ میزنه" خودم هم به‌شک افتادم ولی دیدم نه مال خود پیرمرد است. به‌سختی داشت گوشی را از جیب‌اش درمی‌آورد و تا آمد جواب بدهد صدا قطع شد. دیدم که گوشی‌اش را یک‌جایی بین سنگ‌ها مخفی کرد و به من گفت دنبال‌ام بیا و شنیدم که زیر لب گفت دوباره زنگ می‌زند و راه افتاد. حدود ده‌بیست دقیقه‌ای رفتیم و تابیدیم دور خودمان تا گفت: "بهتره یه آتیشی روشن کنیم و یه چای بخوریم" چطور متوجه نبودم این‌قدر زمان چایی نخورده‌ام و حتا سیگار. نشستم همان‌جا و پاهایم را روی سنگ‌ها دراز کردم. نگاه‌ام بی‌توجه به خودم افتاد و دیدم به کفش و شلوارم پولک‌های مخصوص زنانه چسبیده بود و همه‌ی این‌ها زیرلب به من می‌گفتند سابق بر من یک زن تَرک موتور نشسته .

بوده. او هم پاهایش را تا زانو شاید توی خورجین کرده بوده و سعی می‌کرده به تعادل موتور قراضه کمک کند. هنوز نه معدنی بود نه نبود. سرپا همان‌جا ایستادم و با صدای بلندتر که حتما بشنود گفتم: "آقای صبوحی این معدن که گفتید حالا کجا هس؟" دفعه‌ی اول نشنید و دفعه‌ی دوم با دست چپ‌اش به یک‌سمت اشاره کرد بدون این‌که انگشت اشاره‌اش باز باشد. به‌نظر خودش جواب قانع‌کننده‌ای بود و برای من از آن‌موقع، بیشتر و بیشتر بی‌اهمیت‌تر. باید باد چوب‌ها را می‌زدم تا زودتر روشن شوند و زودتر شر این ماجرا را بکنم. تا این‌جا هم فقط به‌رسم مشتری‌داری باهاش آمده بودم آن‌هم پا‌به‌پا که با آن پاهای عصایی‌اش مکافاتی بود. درست جواب نمی‌داد و حواس‌اش همه‌اش یک‌جای دیگر بود که باعث می‌شد سیگارم هم کوفت‌ام شود. همین‌طور که تکه‌های خشکیده‌ی چوب را باد می‌زدم آمد کنارم نشست و به روبه‌رو خیره شد: "اونجا هس آقای کریم. اون خورده‌سنگا رو میبینی؟ همونجا پشت اونا هس" زیاد اهمیت ندادم و تندتر باد زدم. فکر کردم این‌بار هم یک‌چیزی می‌گوید. اما پیرمرد باز گفت. "فک میکنی چن‌سال دیگه توان توی بازوهام بود که بکَنم. تازه یکنفر هم نبودم. پسرمم بود که باهم میکندیم" تکه‌مقوایی که باهاش باد می‌زدم را توی دست‌ام اما کنار پایم ثابت نگه داشتم و گفتم: "چطور اینجا رو یه استعلامی نگرفتید؟" گفت: "استعلام؟ از کجا؟ امضای معاون وزیر پاش بود" گفتم مگر می‌شود. خندید و گفت حالا که شده و سعی کرد دست‌اش را دراز کند و یکی‌از تکه‌های چوب که هنوز سرخ نشده بود را با دست‌اش زیر آتش هل

دهد. "مال چن‌سال پیش هس؟ کی خریدید اینجا رو؟" "اجاره هس. گفتن بیس‌سال وقت داری هرچی این‌زیر هس را برداری برای خودت. با حساب‌کتابی که کرده بودیم، من و گلی هرکدوم صاحب دوتا برجک میشدیم، کجا؟ کله‌ی شیراز" "ینی اینقد؟ خیلی زیاده" "بله پول زیادیم از ما گرفتن. به پول الان میشد چندده‌میلیاردی. خب من همه‌زمینا و هرچه داشتمُ فروختم. سقفم. سقف بالای سرمون را هم فروختیم. کی فکرشُ میکرد" برایش باز هم باد زدم. داشتند سرخ می‌شدند و خودم کتری ذغالی را از توی بار و بندیل‌اش درآوردم و گذاشتم گوشه‌ی آتش. پیرمرد دوباره رفته بود آن‌سمت صخره و با کفش‌های پاره‌پوره سنگریزه‌ها را جابه‌جا می‌کرد.

باد دوباره توی صورت‌ام و هوا حالا تاریک‌تر. دیگر حوصله نداشتم به تعادل موتور کمک کنم و گفتم هرچه بادا باد. پیرمرد با همان سرعت کم اما با امید زیاد می‌راند و اول مرا به دفترم و بعد خودش سمت اتاقک نگهبانی‌اش می‌رفت. می‌گفت چند‌وقتی هست توی این مجتمع، پاسبانی ماشین‌ها و رفت‌و‌آمدها را می‌دهد و همین‌روزهاست که با اردنگی بیرون‌اش کنند چون توان این را نداشت که تیز بپرد و سوییچ باز و بست در را بزند. بهش چندبار گفته بودند که سریع‌تر باش اما خب نمی‌توانست. صبح‌ها اعصاب‌خردی‌اش برای من بود و عصرها تا دیروقت برای اهالی مجتمع. تا می‌آمد یک برگه از توی پوشه‌ی تکه‌پاره دربیاورد تا ببیند چه هست، دو دقیقه‌ای قشنگ طول می‌کشید و این باعث می‌شد بین‌اش مجبور شوم کار مشتری‌های دیگر را هم انجام بدهم که باز این باعث می‌شد قشنگ یک‌صبح‌تا‌ظهر خدمتگزارش باشم. و از آن‌طرف چه؟ فقط یک چایی ذغالی که یک‌بار به ما داده

و صدبار گفت یادش‌به‌خیر چه چایی ذغالی‌ای خوردیم و چقدر چسبید آن چایی با شما آقای کریم. می‌خواستم نچسبد آن چایی به ما وقتی مطمئن بودم دوباره صبح می‌آید برای پوشه‌اش که پیش‌ام امانت گذاشت. نزدیکی‌های شهر بودیم که دم یک بقالیِ سرراهی خیلی کوچک ایستاد. گفتم چه شده گفت برای سیگار و آبمیوه. اول من پیاده شدم و بعد دوباره پیرمرد با حرکات آهسته‌ی خودش، تا صورت‌اش جلوی صورت من قرار گرفت. "شما سیگار چی میکشی آقاکریم" "من سیگار دارم برا خودتون بگیرید" گفت: "سیگار میگیرم و بریم اونطرف خیابون یک‌جای دنجی هس یه‌کم بشینیم" فکر می‌کردم حرف‌هایمان را زده بودیم در حدی که با مشت بسته، حدود یک معدن کذایی را نشان‌ام داده بود. چندبار جواب موبایل‌اش را نداده بود و کنار من حتا چایی ذغالی‌اش را تا آخر نخورد. دیدم دوتا مشت‌اش پر از سیگار بدون این‌که توی پاکت باشند از بقالی بیرون آمد. آبمیوه هم نگرفته بود و گفت دنبال من بیا. رفتیم آن‌طرف و توی خاک‌و‌خل‌ها تا رسیدیم به یک‌جایی که قابل نشستن بود. صدای زوزه‌ی ماشین‌ها می‌آمد مخصوصا ماشین‌های سنگین و گاه‌گاه بوق عجیبی که می‌زدند. "آقای کریم اینجا چطوره؟" گفتم خوبه. گفت: "نه چطوره؟" این‌بار نگاه‌اش کردم و گفتم: "ینی چی؟" گفت چطور است که دست‌ات را بگیرم. همه‌ی بدن‌ام به‌لرزه افتاد. خودم را به این زدم که نشنیدم. گفت: "دستتُ بده من" گفتم: "برای چی؟" گفت: "میخوام یه‌چیزی ببینم کف دستات" گفتم: "همین فقط؟" "آره میخوام ببینم حاجخانوم راس میگه؟" تعجب کردم. "مگه خانوم چی میگن؟" "میگه بیشترِ

اونایی که تو باهاشون میپری کف دسشون صافه" پای صاف را شنیده بودم قبل از این اما دست صاف. "منظورشون چیه؟" "ینی آدمای بی‌شیله‌پیله که هیچی تو دلشون نیس. مث خودت" حتما برای همین هم بود که همه‌ی مدارک‌اش را پیش من امانت گذاشته بود. خندید و هردوپایش را خش‌خش روی سنگریزه‌ها کشید و از سیگارهایی که هل داده بود توی جیب ژاکت‌اش یکی را در‌آورد. "شما میکشی آقای کریم؟" میلی به سیگار نداشتم. "اشتبا میکنی اینا سیگارای خوبی هسن که من میگیرم. ببین تهش کوتاه‌تره بیشتر توش داره" یعنی این مکافات تمام می‌شد؟! رنگ کف دست‌ام یک‌لحظه از ترس سفید شده بود. فکرکنم پیرمرد دنبال همین سفیدی بوده. می‌خواسته ببیند چقدر از پیرمرد می‌ترسم. سیگارش را که کشید گفت بلندشو بریم پسرم. دنبال‌اش راه افتادم و گذاشتم او جلو برود. تا رسیدیم به موتور. زورش به موتور می‌رسید اما حال نداشت حرف بزند. از ته وجودش گاهی باید می‌فهمیدم که کپی کدام‌یک از این هزارتا برگه را می‌خواهد. کدام پررنگ و کدام کوچک‌تر یا بزرگ‌تر شود. تازه بعد از همه‌ی این‌که موتور سواری‌اش را کرده بود و معدن‌اش را بازرسی کرده بود، سر اتاقک خودش می‌رفت و تا صبح معلوم نبود که چه می‌کند. همین‌که داشت با دست‌اش با پدال‌های موتور ورمی‌رفت کنارش رفتم: "امشبم نگهبانی دارید؟" گفت: "آره" گفتم: "مگه خسّه نشدید اینهمه راه اومدیم؟" "نه شبا اتفاقا اونجا راحتم. یه تلویزیون کوچیکم دارم که اخبار گوش میدم" دوباره موبایل‌اش زنگ خورد و پیرمرد دوباره تا آمد جواب بدهد قطع شد. دوباره زنگ و این‌مرتبه وصل شد. صدای یک زن را یکی‌در‌میان شنیدم که از آن‌طرف می‌گفت:

"کجایی پس آقا اسد؟ یکساعته منو اینجا کاشتی!" پیرمرد هول شد و رفت کمی آن‌طرف‌تر و آهسته یکی‌دو جمله پچ‌پچ کرد و دوباره آ‌مد پیش من اما این‌بار به‌حالت نیم‌خیز کنارم نشست. برای یک‌چیزی خیز گرفته. نکند دوباره کف دست‌ام را ببیند چون الان دیگر صاف و بی‌شیله‌پیله نیست. باید سر از کار این مردک دربیاورم. یک زنی منتظر است. من با این‌همه برو بیا و سال‌ها که چشم توی چشم محل بودم نشده بود یکی این‌قدر زنگ‌کِش‌ام کند که کجایی و کی میایی و. رو به پیرمرد کردم و گفتم: "منتظرتون هسّن؟" گفت: "آره یک‌بنده‌خدایی کارم داره" گفتم: "ببخشید فوضولی کردم" گفت: "شبها همش زنگم میزنه. نمیذاره نفس بکشم" "کی آقا اسد؟" "همین گلیخانم. کلید همراش نیس میگه زود بیا در رو باز کن برام. ولش کن. چرت‌و‌پرت میگه. مطمئنم حالا با اون ده‌دوازده‌تا پیرزن لکنته دوباره توی یکی‌از خونه‌ها جمع شدن دارن غیبت میکنن" "پس زودتر باید را بیفتیم" "سیگارم" می‌خواست سیگارش را تمام کند. چه دل گنده‌ای داشت. نشستیم تا کشید. نه یکی! دوسه‌تا سیگار پشت‌هم که دیگر حال‌ام داشت بد می‌شد. پاشدم وایسادم و گفتم: "بریم آقا اسد داره دیر میشه منم صبح خواب میمونم" "آره آره دیگه بریم منم سیگارمُ کشیدم" دوباره ترک موتور، باد را این‌بار اما خلاصه و کم‌زور به صورت‌ام می‌مالید. این‌بار هیچ حرفی نزدیم و فقط داشتم به آن خانه‌ی تیمی فکر می‌کردم. جایی که یک‌عالمه زن و پیرزن دور هم نشسته‌اند و احتمالا دارند غیبت می‌کنند. پیرمرد آیا داخل هم می‌رود یا

دم در وای‌می‌ایستد و فقط گلیجان را سوار می‌کند و می‌روند. بعد زن می‌رود خانه و اسد می‌رود توی اتاقک‌اش تا صبح. و من که خیلی‌وقت است تنها بوده‌ام.

با تعارف و اصرار و هزارتا قسم‌واین‌ها بردندم تو. پیرمرد همان دم در وایساد تا دوباره سیگاری بکشد. فکرش را هم نمی‌کردم یک‌شب با این‌همه‌زن یک‌جا باشم. توی یک خانه با مجوز و با درخواست و خواهش خودشان. و تا داشتم به یکایک آن‌ها فکر می‌کردم که چه‌شکلی هستند و واقعا پیرِ پیر هستند یا می‌شد از بین‌شان یکی‌دوتا سفت و نارس‌اش را پیدا کرد، پیرمرد با عصایش به در کوفت و داخل آمد. "یاالله یالله" یکی‌از پیرزن‌ها که داشت با هول‌و‌عجله چادرش را سر و ته می‌کرد گفت: "بیا تو حاجاقا" پیرمرد سرش برعکس همیشه رو‌به‌جلو بود و این‌بار قشنگ داشت همه‌چیز را بر‌انداز می‌کرد. داشتم به همین‌یکی پیرزن لکنته فکر می‌کردم و بخت‌و‌اقبال خودم که یکهو دیدم که یکی مثل پری جلوم ظاهر شد. یک اندام باریک مثل باربی‌های قصه‌ها و خلاصه... چون چادرش را درست سر نکرده بود توانستم همه‌ی این‌ها را ببینم. صورت‌اش برق می‌زد و چشمان‌اش رنگ خاصی داشت. مثل بقیه که یا سیاه هستند یا قهوه‌ای یا سبز یا آبی، هیچ‌کدام

نبود. رنگ یک هوس داشت، یک نیاز، یک تشنگی خالص. که پیرمرد عصایش را رو به همین زن دراز کرد و با صدایی که خیلی خسته‌تر از قبل بود و احساس کردم که یک خستگی مصنوعی هست رو به همان زن درآمد و گفت: "گلی بیا این را از دست من بگیر" و از توی جیب‌اش یک‌مشت سیگار را در‌آورد و ریخت توی مشت گلیجان. "اینا رو ببر بذار کنار اونجا" به حوض وسط حیاط اشاره می‌کرد. "تا بیام و بشینم همونجا" "زیرسیگاری حاجاقا؟" "بیار برام" "الان رسیدی حاجاقا؟" "مگه نمیبینی با این آقاکریم یه‌سری به معدن زدیم همه‌چی روبرا بود" و برای اولین‌بار گلی‌خانم آن‌جا مرا صدا زد: "آقای کریم؛ دُرس میگم؟" "بله بله" "قبلا حاجاقا از شما گفته که همه زحمتاشم گردن شماس خدا خیرتون بده" نمی‌دانم چرا در اولین دیدار و اولین جمله و این‌طور عجولانه احساس کردم دارم از درون منفجر می‌شوم. زن اصلا به‌ظاهر سن‌و‌سال‌خورده نبود و می‌شد درنظرش بگیری جای دختر حاج‌اسدآقا حتا. اندام باریک‌اش در‌واقع درست‌تر که می‌دیدم باریک نبودند. نوعی باریک که در جاهایی با ضخامت‌های خودش در‌هم می‌پیچید و گونه‌ای از یک هیولای جنسی را تجسم می‌کرد. دست‌آفریده‌ی زیباترین خدایانِ زیبایی می‌شد در‌نظرش گرفت و این‌که این آخرین بشری بوده که به‌دست خالق خود آفریده شده و قرار است به‌عنوان آخرین اثرش و وسواسانه‌ترین نگاه‌اش به‌یادگار بماند. می‌تابید لای پیرزن‌ها و با یکی‌یکی‌شان حرف می‌زد می‌خندید و دل از همه می‌برد. اسد صبوحی، صاحبِ جذابِ زنی که کمتر مثل‌اش را توی محل دیده بودم. چرا حتا یک‌بار هم برایش مدرکی مهم نبوده یا چرا حرفی هیچ‌وقت نداشته که

باید تایپ می‌شدند، کلمه‌به‌کلمه، واژه‌به‌واژه، تا خودم درمقابل، جان کلام‌اش می‌شدم. حرف دل‌اش می‌شدم و حرف دل‌اش را قول می‌دادم که بهتر از همه بشنوم با همه‌ی زیر و بم‌اش، زیر و بالایش، و درمیان و لای همه‌جایش. ران‌هایش را می‌دیدم برای اولین‌بار که چطور زیرش وقتی نشسته بود پهن شده بودند. پهنیِ بزرگی نبود بلکه باشکوه بود. نمی‌گویم زیاد بزرگ بودند یا درشت بلکه جانانه بودند. یک‌جور خاص پیچ خورده بودند توی هم وقتی یک پایش را از خستگیِ سبزی‌هایی که خرد می‌کرد روی آن‌یکی دیگر پایش می‌انداخت و گرفتار همین هوس بودم که دست‌اش را به‌هم زد و سینی سبزی را برداشت و با خودش برد داخل. ته حیاط، سه‌تا زن یا پیرزن -درست معلوم نبودند- که انگار از بقیه این‌کاره‌تر بودند سه‌تا صندلی از این صندلی‌های حمامی زیر پایشان گذاشته بودند و داشتند برای‌هم از روی یک کاغذ یکی‌شان یک‌چیزی برای آن دو‌تای دیگر می‌گفت. آن‌که چادرش را به کمرش بسته بود بعد از یک‌عالمه سرفه گفت: "این حاچخانوم دعانویسه کارش حرف نداره. خدا امواتشُ بیامرزه از وقتی زینبُ برده‌یم پیشش دیگه سرش رفته تو کار خودش. اینقد این بوسوره رو اذیتش نمیکنه" آن‌یکی پیرزن که روی چهارپایه‌ی بنفش نشسته بود گفت: "این عروسا چقد اذیتش کردن" پیرزن اولی گفت: "خدا ازشون نگذره ازبس سر‌به‌سرش گذاشن اینم قاطی کرد" آن‌یکی زن دیگر که روسری‌اش را کامل روی سرش انداخته بود اصلا انگار حرفی نداشت و اصلا معلوم نبود آن‌زیر مرده یا زنده. بعد بحث‌شان از توی دعانویس رفت توی عروسی فلان بیوه‌زن و بعد تا رسید انگار به اسد که لب

حوض دوباره به عصایش تکیه زده بود و داشت به رو‌به‌رویش برای خودش لبخند می‌زد و یک آوازی زیر لب می‌خواند. که گلیجان از یکی‌از حجره‌ها با یک سینیِ پر از نان تازه و پنیر و گردو و سبزی بیرون آمد و اسد را صدا کرد: "حاجاقا بیا حاضریتُ بخور تا بریم کم‌کم" و رو به من کرد: "آقای کریم شما هم بیاید سر این سفره‌ی ناچیز ما. شام مادرتون که نمیشه ولی حداقل ته دلتونُ پر میکنه" گفتم: "ممنونم خانوم" خجالت کشیده بودم. "الان اصلا گرسنه نیسم" گفت: "نمیشه که. باید بیای با آقا اسد یه‌چیزی بخوری تا اونم اشتهاش باز شه" لعنتی یک‌جور خاصی حرف می‌زد. یک له له و تشنگی، ته هر بخش از حرف‌هایش بود. همان بخش‌هایی که توی کلاس اول دبستان می‌کردیم منظورم هست. می‌خواست انگار بگوید میای امشب همین‌جا کنارم تا صبح توی همین اتاق پشتی که پرده‌هاش خیلی کلفتن بخوابی؟ می‌خوام تو دلت تاب بخورم. خودش هم آمد و کنارمان نشست و یک‌جور عجیبی پایش را روی پای دیگر انداخت و لقمه گرفت و گذاشت توی دهن آقا اسد. فکر نمی‌کردم برایم یک غازی بگیرد اینقدر مرتب و نازک. گفت: "برای شما کمتر سبزی گذاشم که دهنتون بو نگیره. تره‌هاش خیلی مزه دهنُ عوض میکنه" وقتی گاز چندم را به غازی زدم به گلیجان گفتم: "شما همیشه اینجا دور هم جمع میشید؟" پیرمرد خندید اما نفهمیدم برای چه. گلیجان گفت: "بعضی‌وختا" و بلند شد و رفت ته حیاط، جایی‌که آن سه‌تا پیرزن نشسته بودند و برای آن‌ها هم چندتا غازی برد و برگشت نشست کنار اسد. "اینجا ما حوصله‌مون که سر میره دور هم جمع میشیم. بعضی‌وختا میشه یه ماهم همُ نمیبینیم بعضی‌وختام روزی دوبار میایم میشینیم اینجا دور هم و غیبت میکنیم"

پیرمرد دوباره خندید. به شوخی گفتم: "آقا اسدُ هم میارینش؟" یکی‌از آن زن‌های فوضول که آن‌طرف نشسته بود گفت: "اسدخان که تاج سر ماس. اصن اون نباشه که فایده نداره" دوتا از پیرزن‌ها هیس‌هیس‌شان بالا رفت و نفهمیدم چی بین‌شان بود و چی داشتند به‌هم با ایما و اشاره می‌گفتند و آخر اصلا پیرمرد را می‌خواستند که باشد آن‌جا یا نه. پیرمرد همین‌طور که می‌خورد و سرفه می‌کرد در‌آمد به گلی گفت: "فردا صبح بیزحمت برو این پوشه منُ از آقای کریم بگیر. اونجا گذاشم چیزامونُ" چشم‌ها و خط‌های پیشانی‌اش را خسته‌تر کرد و ادامه داد: "زنگ زدم به این‌اداره و اون‌اداره. انگاری همه مملکت تعطیله شانس ما. هرجا زدم دیروز، گفتن رفته‌ن مرخصی. فردا بگیر و بیار تا از تلفنِ خونه بزنم" گلی با کف دست‌اش خرده‌پنیرهای روی لب‌اش را تمیز کرد و گفت: "باشه، آقاکریم حالا غذاتُ بخور" بعد گفت: "اون معدنتُ خوردن رفت دیگه. نمیخوای ولش کنی؟" روی‌اش را به من کرد: "شما بهش بگو. آخه مرد حسابی، اون‌همه فلان و فلانُ اگه میخواسن به تو بدن که الان وضع خودشون این نبود. ماشیناشونُ ندید اوندفه که رفته بودیم اداره؟ آخی پسرم دسته‌گلم چقد ازین ماشینا دوس داش" و یکهو بغض، راه گلویش را زد و اشک از چشم‌هایش سرازیر شد. می‌خواستم بپرسم مگر پسرتان چی شده که دیدم پیرمرد دست‌هایش بیشتر می‌لرزند و لقمه از توی دست‌اش افتاد. لقمه را برداشتم و تا خواستم بگویم مگه.. گلیجان گفت: "از‌بس چشش کردن و نمیتونسن ببیننش. قد‌و‌بالاشُ نتونسن ببینن. درس خونده بود رو نمیتونسن ببینن. هی گفتن این ماشینتُ جلو در نذار چقد اذیتش کردن این همسایه‌های کثافت" کثافت را با یک غیظی می‌گفت. "حالا این پیرمرد رفته براشون کار میکنه.

خاک به‌سر من کنن" اسد گفت: "خدانکنه" فکر کردم بهتر است در‌میان دعوای آن‌ها نپرم و ازطرفی هم فوضولی‌ام گل کرده بود درباره‌ی پسرشان. گلیجان به یکی‌از زن‌ها که توی یکی‌از اتاق‌ها نشسته بود و فقط پاهای دراز‌شده‌اش پیدا بودند گفت: "تو که شاهد بودی سوگلی چه با پسرم کردن. خودشون کشتنش. نه با دستاشون. با زبونشون. آخ قربون اون قد‌و‌بالاش بشم که چقد خوشگل بود. نتونسن ببیننش. از بس حسود و بددل بودن" پیرمرد دوتا سرفه کرد و می‌خواست یک‌چیزی بگوید اما نتوانست. اما توی سرفه‌هایش خلاصه‌ی همه‌ی حرف‌هایش را انگار گفت که: "بسه گلی..." دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و همان‌طور که سرم پایین بود از گلی پرسیدم: "مگه چی شده پسرتون؟" گفت: "کشتنش. پسرمُ کشتن. نمیتونسن ببینن که چه دسته‌گلی دارم. از بس حسود بودن. پسرم مهندس بود خب پسرا خودشون همه یه‌مُش شیره‌ای علاف. هی گفتن این ماشینتُ جلو در نذار. خب این بیچاره که جا نداش. ما هم پارکینگ نداشیم. حالا رو نبین این آقا داره نوکریشونُ میکنه. اونموقعا که نبودن ببینن ما چه دبدبه و کبکبه‌ای برا خودمون داشیم. بسکه این حاجاقا تو سر ما رفت که من این معدنُ میخوام و خواب دیدم و استخاره و گفتیم نکن مرد همه‌چیُ هر‌چی داشیمُ برداش کرد تو شیکم این آقایون. هیچی پسر کوچیکترم نفمیدیم چی شد یه‌شب خوابید صُب پا نشد" گفتم: "کی؟" گفت: "چن‌روز دیگه سالشه. میبینی من هنوز سیاهمُ در‌نیوردم؟" با دست‌اش لباس‌اش را نشان‌ام می‌داد اما انگار زیرش تپش‌های قلب‌اش پیدا بود. غیر از قلب‌اش

سینه‌هایش هم هم‌زمان با حرف که می‌زد می‌لرزیدند از این به‌بعد که می‌دیدم که پیدا بود چیزی به سینه‌هایش نبسته بود.

آن‌شب چون دیر‌وقت شده بود و بیشتر زن‌های محل یکی‌یکی خداحافظی کردند و رفتند و خانه خلوت شد گلی دوباره آمد طرف من و اسد و گفت که جاهایتان را پهن کرده‌ام اتاقِ آن‌طرفی. "شما برید اونجا تا ما هم اینجا راحت باشیم" اول جا‌خوردم چون انتظار این‌اندازه مهمان‌نوازی را نداشتم اما بعد که گلیجان گفت: "خلوته امشب، ما دو‌سه‌تا که مونده‌یم می‌ترسیم بی مرد" گفتم که می‌مانیم که صبح هم ببرم‌تان دفتر که جای ما را هم یاد بگیرید. راست‌اش توی سرم هیچ چیزی نبود حتا سینه‌های گلیجان. بدجوری لرزیده بودند. حتا نوک آن‌ها هم پیدا بودند، تازه نه‌مثل نوک، بلکه به‌سرعتی که سینه‌ها می‌لرزیدند نوک سینه‌ها شکل خطی را به‌خود می‌گرفتند که امضا می‌شدند پای همه‌ی هوس‌هایم. این‌قدر سریع و نرم حرکت کرده بودند که بلافاصله یادم افتاد چقدر دوباره گرسنه هستم و دل‌ام شیر می‌خواهد.

به خودم گفتم خجالت نمی‌کشی پسر؟ به همسر پیرمرد؟ نه چه خجالتی! خودش حتما از عمد چیزی نبسته. مگر می‌شود یادش رفته باشد؟... آخرین زنِ رفتنی هم رفت و در را پشت سرش بست تا من و اسد و گلیجان و دوتا پیرزن دیگر بمانیم توی خانه. حوضِ وسط حیاط با چند درخت بلند محاصره شده بود و هندوانه‌ی بی‌وقت را هر چنددقیقه باد غل می‌داد. صدا دقیقا صدای شب بود. صدای جیرجیرک و قژقژ درهای چوبی. صدای قاشق‌چنگال‌ها و دیس‌ها و بشقاب‌ها که به‌هم می‌خوردند تا پیرزن‌ها بگویند ما همه تا صبح شاید بیدار باشیم و بخواهیم غیبت کنیم پس شما دو‌تا بگیرید مثل دو‌تا بچه‌ی خوب بخوابید و فکرهای بد نکنید. صدای گریه‌ی گلیجان را انگار هنوز بعد از نزدیک‌به یک‌سال از لای چندتا درِ باز و بسته می‌شد شنید و این‌بار اسم پسرش را که مرتضی بود... "خدا نبخشتشون خدا ازشون نگذره" و من همچنان فکر می‌کردم. به سینه‌هایش که حالا که خدا‌خدا می‌کند چطور دارند می‌لرزند. گریه که می‌کند و هق‌هق که می‌زند چطور... حال‌ام بد شده بود و تنها کسی که برایم مهم نبود مرتضی بود. پیرمرد توی رختخواب هم طاقباز خوابیده بود و نگاه‌اش صاف توی سقف بود اما بی‌لبخند. که یکی‌از پشت به در زد: "یاالله" یکی‌از پیرزن‌ها بود. همان‌شب دوباری شنیدم که اسم‌اش صفیه‌بگوم بود. "آب یخ براتون میذارم این‌کنار ننه. حواستون باشه پاتونُ نزنید بریزه" تشکر کردم و گفتم حال گلی‌خانم چطور است؟ گفت: "هنوز داره گریه میکنه. تو رو دیده انگار هوایی شده. میگه دور از جونت همین همقدای خودت بوده خدابیامرز" گفتم: "خدا بیامرزتش" گفت: "الهی" پیرمرد گفت: "برو بهش

بگو این سیگارا منُ کجا گذاشه؟" گفت: "چشم حاجاقا الان بهش میگم" و در را نیمه‌باز گذاشت و رفت. بعد از دو دقیقه این‌بار خود گلیجان آمد تو بدون این‌که در بزند و با لباسی که این‌بار نیمه‌باز بود. یک دامن بلند که پاهایش را تا زیر زانو و نیمه‌های ساق‌ها پوشانده بود در‌عوض سینه‌هایش تا نصفه از بالا پیدا شده بودند. مخصوصا وقتی دولا و راست می‌شد که چیزهای اضافه را از توی اتاق و دم دست‌و‌پای ما بردارد. گردن‌اش سفید بود مثل طلای سفید. و لاله‌های گوش‌اش مثل پرهای دو کبوتر بالغ. همه‌ی این‌ها با چادری که روی سرش انداخته بود هم پیدا بودند و حس کردم این‌مرتبه می‌خواهد با این وضع، چیز دیگری به من بگوید. مخصوصا که سیگارها را سمت من و کنارم روی زمین گذاشت و گفت ایناها سیگارا و یک نگاه مبهم به من کرد و در را نبست و رفت. چشم‌ام دنبال‌اش بود که وقتی توی اتاق کناری رفت هم دوباره برگشت و دقیقا همان نگاه را به من کرد و دوباره رفت توی آن‌یکی اتاق آن‌طرفی تا دیگر گم شد از چشم‌هایم. تا آمدم تکانی به خودم بدهم تا دوباره پیدایش کنم پیرمرد با صدایش مرا ترساند که گفت: "بده اون سیگارُ تا بکشیم" هول شدم گفتم: "چنتا؟!" گفت: "یکی بده. یکی هم خودت بکش. آقاکریم راستی فردا کی دفترتُ درشُ واز میکنی؟" حواس‌ام پرت شده بود. نه آن‌طرف را داشتم نه این‌طرف را. نمی‌دانستم باید اول جواب کدام‌شان را بدهم. که گفت: "فردا دوباره زنگ میزنم به این یاروه بی‌تربیته. مسخره بهش میگم رییستون کیه در‌اومده به من میگه ما اینجا رییس نداریم" نمی‌توانم طاقباز بخوابم و هم‌کلام‌اش شوم تا‌وقتی‌که سینه‌های گلی جلوی چشم دل‌ام می‌لرزند و روی‌هم

سُر می‌خورند. همان‌طور که به‌پهلو و رو به اسد دراز کشیده بودم و پتو را روی خودم کشیده بودم گفتم: "خیلی امروز خسه‌کننده بود" خندید. گفتم: "همه‌ی بدنم درد میکنه" گفت: "من هر‌بار که میرم باید یه روز بعدش بخوابم. برا همینم گفتم فردا گلی بیاد ازت چیزا رو بگیره" چی از این بهتر؟ پیرمردِ خسته! بخواب آسوده. من می‌توانم بیدار بمانم و کارِ نکرده را تمام کنم. و تا آمدم برگردم و برای هردویمان سیگار روشن کنم صدای خر و پف‌اش بود که رفت تا آسمان. نمی‌شد عجله‌ای یک گندی زد که نشود بعد جمع‌اش کرد. من آبرودار بودم و معتمد محل. مثلا همه‌ی اهالی حتا عکس‌های لختی و مهمانی‌هایشان را پیش‌ام می‌آوردند تا برایشان قاب کنم. البته من آن‌قدرها هم چشم‌پاک نبودم ولی این لعنتی بد دلبری می‌کرد. مخصوصا که فکر می‌کردم دل‌اش یک مرد کمی جوان‌تر هم می‌خواهد، تا برایش تازگی و طراوت کند. از این خانه‌های قدیمی و گِلی که سقف‌هایش گود بودند و هزار‌تا اتاق تو‌در‌تو که معلوم نبود کدام به کدام راه دارند. مثلا اشتباهی می‌رفتم سر‌وقت یکی‌از پیرزن‌ها و آن هم می‌خواست کولی‌گیری در‌بیاورد و اوضاعی. گلی کجا بود. اصلا چه فکرهای چرندی، مگر می‌شود؟ و این‌قدر به‌خودم پیچیدم و از این‌پهلو به آن‌پهلو شدم که بالاخره یک صدایی از توی حیاط حواس‌ام را پرت کرد. سرم را بلند کردم تا ببینم اما چیزی پیدا نبود و همان‌موقع اتفاقا موبایل‌ام صدا داد. هول‌هولکی صدایش را خفه کردم و دوباره پتو را کشیدم روی سرم. این‌دفعه من منتظر بودم تا یکی از توی حیاط سراغ‌ام را بگیرد. بیاید بالای سرم و دوتا کشیده بخواباند توی گوشم که ای هرزه‌ی... اما به‌جای سیلی، کف داغ دستی را روی

چشم‌هایم احساس کردم که یکهو توی دل‌ام خالی شد و ناگهان جرات بی‌اندازه گرفت دل‌ام. چشم‌هایم را باز کردم و گلیجان را دیدم که بالای سرم روی سرانگشت‌هایش نیم‌خیز نشسته و سینه‌هایش آن‌قدر بزرگ شده بودند که تقریبا نیمه‌ی پایین صورت‌اش را نمی‌دیدم. چشم‌هایش آتش شهوت شده بودند و من زبان‌ام بند آمده بود از این همه چیز. هیچ چیزی نگفت درعوض دست‌ام را گرفت و دنبال خودش کشید. نمی‌فهمیدم دارم چکار می‌کنم و چه معنی‌ای داشت این‌ها. از چندتا در و دروازه ردم کرد تا رسیدیم به یکی که انگار کوچک‌تر و دنج‌تر بود. سری گرداندم و چندتا قاب را دیدم که سر و ته، روی زمین، روی‌هم دراز کشیده بودند که معلوم نبود عکس‌های مرتضی بودند یا کس دیگری. چندتا اسباب‌بازی که برایم عجیب بود و یکهو جلوام هیکلی ظاهر شد که قلب‌ام از جا کنده شد و حال‌ام دگرگون شد. چادر که از سرش افتاد قلب‌ام افتاد. سرم را لای سینه‌هایش گذاشت و فشار می‌داد. چه بویی چه بویی نفس‌ام به‌شماره افتاده بود و هیچ‌چیز نه می‌شنیدم نه می‌دیدم. فقط لمس بود فقط اصطکاک. همین‌طور بیشتر و بیشتر فشارم می‌داد توی سینه‌هایش که انگار داشتم از آن‌طرف بیرون می‌زدم. نشست روی زانوهایش و همان‌طور مرا نگه داشت. انگار صدسال کسی را نداشته که تن‌اش را بویی بکشد و مثل من آن‌موقع زبان‌اش را بی‌درنگ در‌بیاورد و ریز‌ریز لای سینه‌هایش را خیس و تف‌مالی کند. من هم کم نیاوردم و پشت گرده‌اش را با دوتا دست‌ام سفت توی صورت‌ام هل دادم و با نوک انگشت‌هایم، بالای آن، نزدیک شانه‌هایش را لمس

می‌کردم. این‌ها دقیقا بدون این‌که چیزی بگوییم بین‌مان می‌گذشت و گاهی صدای آهی از او و نفس‌های من. و بی‌این‌که انتظار داشته باشم دست‌ام را گرفت و دوتایی‌مان را انداخت روی لحاف نرمی که کنار اتاق، سمت کمدها پهن بود. من با کف دست‌هایم دست‌هایش را از زیر بغل تا سرانگشتان‌اش‌کشیدم و ‌ساییدم و آن‌ها را به‌سمت بالا بردم تا بازِ باز شوند تا به تهِ بالای لحاف برسند تا سینه‌های جیوه‌ای‌اش بالابلندتر از قبل به‌چشم بیایند؛ آهی کشید و به‌سرعت صورت‌اش را توی صورت‌ام آورد و در لب‌هایم غوطه خورد. این عمق از عشق، فقط با خدای‌گونه‌ترین بدن انسانی متصور بود که هم لاغر بود و هم پُر و آن‌لحظه اطمینان یافتم که به عمیق‌ترین ارضای عمرم تا آن‌زمان خواهم رسید و اتفاقا همین هم شد. خودش اول بلند شد و دیدم که چطور جای ران‌هایش روی لحاف ابری‌مان جاانداخته بودند جوری‌که انگار قبلا هم جایی این گودی و فرورفتگی را دیده بودم. لبخندی زد و گفت: "پاشو خودتُ جم کن" تمام تن‌ام از آبِ گلی خیس شده بود و یادم آمد که مثل فواره داشت از هوا روی سرمان می‌ریخت. حال نداشتم از جایم بلند شوم. دست‌اش را دراز کرد، حتا حال نداشتم دست‌اش را بگیرم. دوباره آمد کنارم دراز کشید. از پهلو. وقتی چشم‌ام به سینه‌اش افتاد که افتاده بود روی آن‌یکی سینه و نوک‌های هردویشان که مثل دو چشم آهو بودند، دوباره هوس‌ام گرفت. دو دست‌ام را پشت باسن‌اش گذاشتم و از پشت هل‌اش دادم به خودم. پاهایم از ران تا پایین کاملا مماس شده بود با پاهایش که از پایینِ لاغر شروع می‌شدند و به بالای زیبا و جذاب ختم می‌شدند. خودش را که تکانی

داد تا جایش را زیر خودش درست کند یکهو احساس کردم یک چیزی توی یک چیزی قفل شد. یک چیزی جای خودش را انگار جسته بود.

از اولی که از تومورِ توی مغزش خبردار شده بودند تا مرگ‌اش سه ماه هم طول نکشیده بود. گلیجان بعد از مرگ پسرش افتاده بود گل دعانویس‌ها و جن‌گیرها تا هرجور شده خودش را از این نکبت زندگی خلاص کند. تا این‌آخری‌ها که یکی‌از آن‌ها برایش گفته بود که باید آقا اسد اول شرش از سرتان گُم شود یعنی چندروز یک‌بار، بیشتر نبینی‌اش تا اجنه‌ی ما بیشتر وقت کنند سراغ‌ات بیایند و برایت آرزو و دعای آسایش بخوانند. با چندتا از همین زنک‌های محل که معتمدش بودند دور هم جمع شده بودند و یک زنیکه‌ی خرابی را جسته بودند و گذاشته بودند توی دامن اسد تا کمتر طرف‌های گلی پیدایش شود. اسم آن زن نسرین بود. معلوم نبود اهل کجا بود و چطور هر‌چندروز خودش را به مجتمع می‌رساند و توی پارکینگ، تن لخت هوس‌انگیزش را به‌رخ پیرمرد می‌کشید. نسرین بعد از مدتی که با پیرمرد بود، با تعجب برگشته بود به آن‌ها گفته بود که حاجاقاتون اصلا دست به من نمی‌زنه.

گلی می‌گفت نسرین راست می‌گوید و من اسد را می‌شناسم اما زن‌ها اول سخت باور می‌کردند و بعد هم باور کردند. بعد از این، پیرزن‌ها دور هم جمع می‌شدند تا هردفعه با کمک حاج‌خانمِ دعایی، یک نقشه‌ای پیدا کنند تا پیرمرد به نسرین دست بزند تا اگر بشود کلا دیگر دست‌اش جای دیگری بند شود و طرف گلی پیدایش نشود. اما از وقتی جدی‌تر درگیر ماجرای آن‌ها شدم و من هم به‌سرم زد به‌نوعی -و برای نجات از این وضع عشقی یا جنسی- سراغ خانم دعانویس را بگیرم که اتفاقی یک‌روز تن‌ام به تن آن زن یعنی نسرین سایید. یک قبض پرداختی بود و چندتا از مدارک‌اش. گذاشت روی میز. "لطفا کپی اینا رو برام بگیرید" گفتم: "به‌روی چشم" خیره شده بود به من، و وقتی آمد پول‌اش را حساب کند، بیشتر گذاشت روی میز و رفت. برای من جای تعجب داشت این رفتار زن و ظهرش اتفاقا وقتی داشتم کف دفتر را جارو می‌زدم به ریزه‌های خاصی برخوردم که شبیه به همان‌هایی بود که آن‌روز که با اسد رفته بودیم معدن و به پایم چسبیده بود. ریزه‌های توی خورجین. اما شب‌نشده همه‌ی این‌ها یادم می‌رفت وقتی دوباره گلیجان زنگ‌ام می‌زد یا می‌آمد پشت پنجره وُ می‌کوفت به آن و می‌آمد داخل. اول روضه‌ی مرتضایش را می‌خواند بعد دست‌ام را می‌گرفت و صاف می‌برد کنار تخت‌ام و اول خودش لخت می‌شد بعد با حوصله و اشتیاق لباس‌های مرا یکی‌یکی از تن‌ام در‌می‌آورد. همه‌جایم را می‌بوسید با‌حوصله و بعضی‌جاها را حتا چندبار و بعد روغن خودش را که خریده بود بر‌می‌داشت و به‌دقت تمام بدن‌اش را لیزِ لیز می‌کرد. اشاره می‌کرد که دست‌ات را بیاور و دست‌های من را هم خیس

روغن می‌کرد و به‌پشت می‌خوابید روی تخت و می‌گفت بمال. برایش آن‌قدر می‌مالیدم که چربی روغن می‌رفت و خودش چربی درست می‌کرد. بدن‌اش. خیسی بدن‌اش با خیسی چربی قاطی می‌شد و یک بوی عجیب و وسوسه‌انگیز می‌ساخت، و عجیب که این بو به‌گوش‌ام می‌زد و کرِ کر می‌شدم از هرچه صدای بیرون از ما دو‌تا بود. حتا صدای حرف‌هایش را نمی‌شنیدم و فقط صدای اندامی را می‌شنیدم که به‌هم می‌ساییدند و از کُنده‌های ترِ زیر باران، دودی که بر‌می‌خاست... طبق‌معمول، گلیجان این یکی‌دو ماهِ آغاز آشنایی، بیشتر دم‌دم‌های ظهر می‌آمد دفترم؛ اول، مرتضایش و واقعا چشم‌هایش هربار خیس اشک می‌شد. اما فردای آن‌روز که نسرین آمده بود و به من نگاه معنی‌داری کرده بود و رفته بود، به وسط‌های مرثیه‌ی مرتضی نرسیده بودیم که یکهو سر و کله‌ی نسرین دوباره پیدا شد. فورا و بی‌اختیار دست‌ام را بردم سمت کشوی کناری و کارت ملی‌اش که دیروز از عجله جا‌گذاشته بود را در‌آوردم و گذاشتم جلویش روی میز. نمی‌خواستم جلوی گلی با او حرف زیادی بزنم. دوباره همان لبخند و گفت: "دیروز جاش گذاشّم" دیدم گلیجان به‌خودش می‌پیچد. آن‌موقع هنوز از نسرین بی‌خبر بودم که چه می‌کند و چطور وقتی آمد گلیجان نفس‌هایش به‌شماره افتاد. دست‌اش را روی سینه‌اش جایی که قلب‌اش بود گذاشت و گفت کریم‌آقا برام آب بیار. جای آقا و کریم را بی‌جهت برعکس نگفت و بعدها فهمیدم نسرین اتفاقا مدت زیادی هم بوده که ساکن این محله بوده اما به‌خاطر این‌که نمی‌خواست درست‌و‌حسابی شناخته شود و چیزهایش پیش دیگران لو برود، کپی‌هایش را

می‌برده یکی‌دو‌تا چهارراه آن‌طرف‌تر می‌گرفته اما این‌بار گویا عجله داشت که کارش به این‌جا افتاد. پریدم رفتم پشت که لیوان آب را از شیر پر کنم که یک صدای آهسته را نصفه‌و‌نیمه شنیدم: "گلی‌خانوم من فقط کاری که شما گفتی رو کردم از من دلگیر نباش" سرم را از پشت بنر بیرون آوردم تا ببینم. "مهم نیس. هر‌غلطی میخواد بکنه" و با صدای بلند گفت: "آب اوردید آقای کریم؟" گفتم: "بله بله اوردم" حواس‌ام نبود که فقط نصف لیوان را آب کردم و دادم دست گلیجان. هنوز نفس‌اش انگار حبس بود و به‌روی خودش نیاورد که نسرین را می‌شناسد. من هم به‌روی خودم نیاوردم و نسرین فوری کارت را برداشت و بدون خداحافظی از پله‌ها بالا دوید و رفت. چه صورتی داشت لعنتی. فقط گونه‌هایش به‌تنهایی برابری می‌کردند با سینه‌های گلی که دیده بودم‌شان از طراوت و برق. و امروز مخصوصا که جلوی گلی نمی‌دانم خجالت چه‌چیزی را کشید و در‌رفت، گُل انداخته بودند که دو برابر زیبایشان می‌کرد. گلیجان که آب‌اش را خورد دیدم با پاهایش دارد انگار از کف دفتر چیزی را جمع می‌کند. نگاه‌اش را بالا آورد و با صدایی که دیگر جان نداشت گفت: "این دیگه کی بود. چقد یه‌جوری بود. اصن حالم بد شدش" گفتم نمی‌شناسم‌اش اما او گفت قیافه‌اش انگاری آشنا بود. باز هم چیزی نگفتم و نایستاد تا این‌بار هم باهم آن‌پشت برویم و باهم دوباره حرف دیگری بزنیم. وقتی هر‌دوی آن‌ها رفته بودند حدس زدم که رفت تا برسد به نسرین تا بقیه‌ی حرف‌شان را بزنند. بعد از آن، چندتا مشتری آمدند و رفتند و وقتی دم ظهر رفتم آن‌طرفِ میز، سمت مشتری را یک جارویی بزنم دیدم که

ریزه‌های یک کاغذ مثل کاغذ یک دعا و طلسم بودند که کف دفتر، گوشه‌ی دیوار کُپه شده بودند. به‌نظر چیز مهمی نمی‌رسید. یک‌مشت اراجیف. اما واقعا دیگر برایم مهم نبود. نمی‌خواستم از مساله‌ی آن‌ها سر در‌بیاورم اگرچه به‌عنوان پسری که این‌روزها همه‌ی نیازهای یک زن جاافتاده را برطرف می‌کردم حس می‌کردم دینی به‌گردن گلی دارم و او نباید این‌طور از من مخفی شود. شب‌اش هم گلی را ندیدم و چند‌روزی از او بی‌خبر بودم. موبایل‌اش را خاموش نکرده بود من هم نکرده بودم اما نه من زنگ می‌زدم نه او. هرکدام انگار منتظر آن‌یکی بودیم. اتفاقا آقا اسد هم نیامد تا فکر کنم نکند اتفاقی برایشان افتاده. گفتم اگر بروم دم خانه ضایع هست و بهتر است یک‌سر به اتاقک نگهبانی پیرمرد بزنم. حداقل این‌طور می‌دانستم که مرد زنده است. سوار موتورم شدم و به نزدیکی‌های کوچه‌ی مجتمع که رسیدم موتور را کناری با زنجیر بستم و پیاده دوسه‌تا پس‌کوچه را رفتم. هیچ صدایی نمی‌آمد و محله کاملا ساکت بود. تا رسیدم به نزدیکی‌های مجتمع. یک‌بار از جلوی در بزرگ آهنی رد شدم و چیز خاصی ندیدم. برگشتم دوباره و از لای نرده‌های در دقیق‌تر دیدم. چراغ زرد کیوسک انگار روشن بود. برای بار سوم برگشتم سمت در تا مثلا از جلوی در رد شوم ولی وقتی رسیدم پاهایم دیگر حرکت نکردند. انگار چیزی توی مغزم می‌کوبد که باید چشم‌ات را بچسبانی لای نرده‌ها و ببینی. یک چیزی هست که اتفاقا امشب از شانس تو آن‌جا هست که اصلا باب خودت هست. چسبیدم به در. عین دیوانه‌ها. می‌خواستم اگر هم کسی گفت این‌جا چه می‌کنی

بگویم عَ عَ عَ یعنی من دیوانه و کر و لالم و به‌حال خودم رهایم کنید. پیرمرد پشت‌اش به‌این‌طرف بود و رو‌به‌رویش فقط یک سیاهی مثل یک چادر یا همچین چیزی می‌دیدم که باز شده بود. باز می‌شد و بسته می‌شد و پیرمرد هربار به‌خودش می‌لرزید. که یکهو صدای در وحشت‌زده‌ام کرد. در برقی باید باز می‌شد تا یک ماشین بیاید یا برود. مشخص نبود و احتمالا نقشه‌ی دیوانگی هم این‌موقع اثربخش نبود وقتی ماشین از روی جنازه‌ام رد می‌شد. فلنگ را بستم و تا خود موتور دویدم. شب بود و هیچ‌کس کاری به کار کسی نداشت و هیچ‌کس و هیچ‌چیزی هم معلوم نبود. فقط موتور را دیدم. نمی‌دانم چرا با‌این‌که مطمئن بودم هیچ جانوری آن‌موقعِ شب دنبال‌ام نیست اما باز احساس یک ترسِ ناموسی کردم که سابقه نداشت و نمی‌دانم چطور زنجیر موتورم را باز کردم و چطور تا خانه گاز دادم و رفتم. نزدیکی‌های خانه که رسیدم گفتم تا امشب تکلیف این چادر را معلوم نکنم من نه می‌خوابم نه خواب‌ام می‌برد. دل‌ام لک زده بود گلیجان را غافلگیر کنم. این‌طوری حتا بیشتر هم دوست‌ام می‌داشت. وقتی بفهمد اسد هم مثل خودش دست به خرابکاری زده من هم نان‌ام توی روغن است. همین جلز و ولزی که می‌کند تن‌مان را در هم بیشتر و بیشتر فرو می‌برد تا شاید آخر که یکی شویم در هم. گوشی‌ام را از جیب‌ام در‌آوردم و زنگ‌اش زدم و وقتی جواب نداد دو‌زاری‌ام افتاد که امشب هم باید جایی دور هم جمع باشند. مخصوصا که اسدخان هم دست‌اش بند شده. برای خانه‌ی پیرزن‌ها دیروقت بود و می‌ترسیدم راست‌اش این‌موقع بروم سمت آن‌جا. حداقل‌اش این‌که آن حاج‌خانم عتیقه‌ی دعایی یا

صفیه‌بگوم از اتفاق دوباره همان دور و برها باشند و من را هم که قبلا یک‌بار توی همان خرابه دیده بوده‌اند، بروند صاف بگذارند کف دست زن‌ها. اتفاقی نمی‌افتد! از موتور پیاده شدم و یک نخ سیگار روشن کردم. یادم آمد به توی دفتر که نسرین و گلیجان. دل و هوس‌ام دوباره و دو برابر پیچ خورد و سیگار را همان‌جا زیر پایم له کردم و دوباره سوار موتور شدم. تخته‌گاز تا خانه‌ی پیرزن‌ها فقط سوز و زوزه‌ی سردرد کشیدم. دل‌ام برای گلیجان خیلی تنگ شده بود و امشب هرجوری که بود از زیر سنگ هم می‌شد باید پیدایش می‌کردم و می‌بردم‌اش. چه شبی می‌شد وقتی گلیجان هم می‌دانست که انگاری پیرمرد هم دیگر گلیجان را نمی‌خواهد...

وقتی رسیدم که صدای بگومگوی زن‌ها توی حیاطِ خانه را پرکرده بود و این‌طرف توی کوچه می‌ریخت. اگر بگویم نزدیک به چندتا اسم دختر و پسر شنیدم دروغ نگفته‌ام. از همه چیز و همه جا معلوم بود که دارند می‌برند و می‌دوزند تا رسید به اسم اسد که من بدموقع همان‌موقع دست‌ام را روی زنگ گذاشتم. روی اسد همه‌چیز ایستاد و صدای هیس‌هیس بود که شنیدم که تا پشت در آمد. خود گلیجان بود که دوید سمت در و در را به‌رویم باز کرد. متعجب شده بود. این‌موقع شب بعد از یک هفته کریم پیدایش شده، کجا، دم درِ مردم با چشم‌هایی که ازشان آتش می‌بارید. گفتم بریم. گفت: "کجا این‌موقع شب. بیا تو ببینم" گفتم نمی‌شه گلی. "یه‌چیزی هس باید بهت بگم" گفت: "همینجا بگو" "نمیشه اینجا جاش نیس" برگشت پشت سرش را نگاهی کرد و گفت... مرا برد گوشه‌ی حیاط و برایم یک چهارپایه‌ی پلاستیکی آورد و گفت: "بشین تا بیام" بعد دیدم رفت دوسه‌تا از زن‌هایی که توی اتاق بودند را صدا کرد و خودش رفت توی آشپزخانه.

زن‌ها هنوز کامل چادرشان را سر نکرده بودند که دیدم دارند می‌آیند طرف‌ام. نمی‌دانستم دارد چه اتفاقی می‌افتد و گلیجان چرا به‌جای خودش زن‌ها را جلو فرستاده که خود گلیجان با یک سینی پر از میوه و موز و آجیل به‌سمت ما آمد. پیرزن‌ها روی سکوی سیمانی که چسبیده به دیوار حیاط بود سه‌تایی نشستند. گلیجان هم آمد یک چهارپایه‌ی دیگر گذاشت وسط و سینی را گذاشت همان‌جا و خودش رفت کنار زن‌ها روی سکو و زانوهایش را توی بغلش گرفت. یکی‌از پیرزن‌ها که چادر طرحداری سرکرده بود که رنگ‌اش رو به کبود بود خودش را به‌جلو خم کرد و به گلیجان نگاه کرد و گفت: "آقاکریم بودن دُرسه؟" گلیجان چادرش را از سرش انداخت. از تعجب دهان‌ام باز مانده بود. مگر جریان ما فقط بین خودمان نبود؟ گلی آهی کشید و گفت: "آره، کریم" بعد رو به من کرد: "تو شام خورده‌ی؟" یادم رفته بود خورده‌ام یا نه. حتی یادم نبود برای چه آمده‌ام این‌جا. دوباره پرسید: "شام که نخورده‌ی کریم‌جان؟" دوباره به پیرزن‌ها نگاه کردم. یک‌جوری نگاه‌ام می‌کردند و زیر لب می‌گفتند ماشالا که ترس برم داشت. یکی‌دیگر از پیرزن‌ها که مقنعه‌ی مشکی پوشیده بود به من گفت: "شما جای خالیشُ ایشالا پر میکنی واسه گلیجون" و همان پیرزنِ چادر کبود با یک صدای آرامش پیدا‌کرده ادامه داد: "چقدم شبیه خودشه" و مقنعه‌ای ادامه‌ی حرف‌اش را گرفت: "ماشالا" نگاه‌ام به گلیجان افتاد. خیره شده بود به من و دوباره اشک توی چشم‌هایش حلقه زده بود. همین‌که نگاه‌اش کردم انگار که می‌خواست رسوا نشود سریع بلند شد و گفت: "میرم برات شام بیارم" و رویش را آن‌طرفی گرفت و از جلوم غیب شد. پیرزن‌ها سه‌تایی زل زده بودند توی صورت‌ام و لحظه‌ای چشم

بر‌نمی‌داشتند. صدای باد را می‌شنیدم که لای درخت‌ها و روی سطح حوض می‌پیچید و زوزه می‌کشید. توی حوض، باز دو‌تا هندوانه بود و دور آن، یک‌مشت سیب و چیزهای دیگر. پیرزنِ مقنعه‌به‌سر بعد از یک سرفه‌ی ریز گفت: "گلیجون اصن حال و روزش خوب نیس. تو هم باهاش حرف نمیزنی که" گفتم: "برای چی؟ مگه چی شده؟" گفت: "گلیجون میگه تو یاد پسرش میندازیش. پسرش فقط از تو چارشونه‌تر بود و قدش بالاتر بود اما نگاهاش عین خودت بود" پیرزنِ کبود تکانی به خودش داد: "خدا بیامرزتش" دیدم گلیجان دمپایی‌هایش را پایش کرد و با یک لبخند معصوم داشت به‌سمت‌ام می‌آمد. پیرزنِ کبود گفت: "باهاش راحت باش. با گلیجونُ میگم. خودت میدونی البته ولی این دختر تنشُ آفتابم ندیده. تو رو خیلی دوس داره" مغزم داشت سوت می‌کشید و این‌که بیشتر از خود من از ما می‌دانستند. سرم را انداخته بودم پایین و انگار احساس شرمندگی می‌کردم. "باهاش راحت باش. یه‌وختایی میگه سرمُ بذارم رو شونه‌ت بذار بذاره. شووَرش که اون در‌اومد و پسرشم که خدا ازش گرف" که تازه یاد اسد افتادم. اتفاقا اسد هم همان‌موقع باید مشغول می‌بود. ولی شاید دیگر این، آن خبر دست‌اولی نبود که می‌خواستم به گلی بدهم. با این وضع که خیلی هم کاری به کار پیرمرد ندارد، شاید خبرش را هم می‌آوردم چیزیش نمی‌شد. تا گلی نیامده بود گفتم بپرسم از اسد چه خبر اما زبان‌ام نمی‌چرخید. می‌خواستم دیگر اصلا کاری به اسد نداشته باشم. فکر کنم فهمیده بودم که گلی دوست‌ام دارد و امشب هم شاید منتظرم بوده. از صدای سینی که کنارم روی زمین گذاشت به‌خودم آمدم. کنارم خم شده بود تا جای سینی را کنارم درست کند: "شامتُ بخور سرد میشه

زیاد داغ نیس" گفتم: "زیاد گرسنه نیسم" پیرزن‌ها سه‌تایی گفتند: "اِوا نمیشه که" و یکی‌شان گفت دستپخت گلیجونه "نمیشه که نخوری" گفتم باشه و شروع کردم آهسته‌آهسته خوردن، که گلیجان به پیرزن‌ها گفت: "کاش میرف یه‌دوماهی یه‌وری که اصن نمیدیدمش" انگار دیگر غریبه نبودم. انگار دوباره ادامه‌ی اسدی را داشتند می‌دادند که من موقع حضور سرزده‌ام بریده بودم‌اش. داشت باورم می‌شد که گلی از آنی‌که فکر می‌کردم با من راحت‌تر است و حتا به پیرزن‌ها هم این را گفته بوده. از این به‌بعد لقمه‌ها راحت‌تر از گلویم پایین می‌رفتند و من هم داشتم به حرف‌هایشان گوش می‌کردم. بعدها فهمیدم که حس‌ام درست بوده و این یک خانه‌ی دسته‌جمعی بی‌خودی بود. چیزی پشت این شب‌نشینی‌ها و گعده‌ها نبود که سخت بشود به انتهای آن پی برد. یکی‌از پیرزن‌ها بلند شد و به گلی گفت که می‌روم چایی بیاورم برای کریم‌جان. گلی گفت: "ببین آبش جوشه؟ تازه گذاشم" و رو به من کرد و گفت: "البته که مث چاییای خود کریم نمیشه" خجالت کشیدم و یواشکی که کسی نفهمد گفتم بیا تا بریم امشب خونه. خندید: "شبُ همینجا بمون" گفتم: "آخه.." گفت: "آخه نداره. مگه اینجا بهت بد گذشه" و دوتایی به‌زور خندیدیم. احساس می‌کردم پیرزن‌ها از چشم‌هایم بو می‌کشیدند که امشب چقدر تشنه‌ی تن‌و‌اندام گلیجانِ دل‌ام هستم و زود هرکدام هردودقیقه خودشان را کنار کشیدند تا نصفی از چایی‌ام را بیشتر نخورده راه ما را برای اتاق انتهایی باز کنند. راهی به‌مسافت بیست قدم تا دورترین ستاره‌ی شمالی. تا افقِ آه.

چشم که باز کردم خودم را روی سینه‌های گلی دیدم. روی آن‌ها تلوتلو می‌خوردم، باورکردنی نیست، من را به هرجایی که او می‌خواست می‌بردند و من مثل یک قایقِ عاشق، خودم را به این موج داده بودم. خودش هم به‌عمد گاهی تکان‌ام می‌داد تا حسابی هرچه باید و نباید، در خود حل شود و هیچ راه نفوذی برای چیزی میان ما نباشد. همه‌ی راه‌ها میان من و او بسته شوند و به یک یگانگی محض برسیم. شلوار تنگ و نازکی که داشت، شعله‌ام را صدبرابر می‌کرد و این باعث می‌شد سینه‌های نقره‌ای‌اش را با حرص بیشتری به‌زبان بکشم. این‌بار چشم‌ام به صبح باز شد و من و او که سینه‌ی لخت‌اش فقط میان ما بود و دیگر هیچ. دوباره ریزریز سینه‌های سفیدش را غرق بوسه کردم تا آهی کشید و به‌خودش پیچید و بیدار شد. دیر شده بود و باید زودتر خودم را جمع‌و‌جور می‌کردم تا برسم به دفتر. دوسه‌تا شماره‌ی ناشناس می‌گفتند آمده‌ایم پشت در اما بسته‌ای جوان. ایستاده‌ایم تا بیایی و به‌سرعت لباس‌هایم را تن‌ام کردم و به پیشانی گلیجان که هنوز داشت توی جایش این‌ور و آن‌ور می‌شد بوسه‌ای زدم و خداحافظی کردم.

از قدم‌های آهسته و ناله‌های سخت، معلوم بود خودش بود. این‌بار پوشه‌اش اما کلفت‌تر، و محکم زدشان روی میز. "برام اینا رو بگیر آقاکریم" معلوم بود که حوصله نداشت و امروز هم اگر شانس با من یار بود نمی‌گفت بیا برویم معدن‌ام تا یک‌چیزی برایت بگویم. چند‌تا کپی برایش گرفتم و رفتم پشت بنر که یک‌کمی آب بنوشم. صدای آب که آمد، از آن‌طرف پیرمرد گفت: "آقای کریم برای منم آب میاری" برایش تا لب لیوان، آب پر کردم و رفتم سمت‌اش. دست‌اش امروز بیشتر از قبل می‌لرزید و یک‌چیزی مثل ترس می‌دیدم که توی نگاه‌اش بود. که یکهو در‌آمد و آب را نخورده گفت: "امروز میبرمت معدن. عکس بگیریم براشون بفرسیم. میگن اون‌حوالی باید مطابقت داشه باشه با عکسای ما. که ینی من توش دس نبرده‌م. توی معدن. میبینی آقای‌کریم؟ چقد منِ پیرمردُ با این پای علیل میدُوونن" و بعد، مِن‌ومِن من را که دید گفت: "نه طوری نیس فردا میریم" یک روز تنفس هم خوب بود. اما چیزی که نفس‌ام را می‌برید نسرین بود که دوباره

بعد از اسد و برای بار سوم از پله‌ها پایین آمد. این‌بار دیگر از لبخند رد شده بود و رسما داشت توی رویم می‌خندید. اما من چقدر دیر فهمیدم هرباری که آمد و رفت، ربطی به گلیجان یا اسد یا اصلا کاری با کسی نداشت. من خودم را همان‌روزها بندش کردم و آخر، یک‌شب از همان شب‌ها کشیدم‌اش با هزار‌تا دوز و کلک توی خانه و چفت در را از پشت محکم انداختم. نسرین هیکل شاداب‌تر و البته جوان‌تری از گلیجان داشت و از معدود روزهایی که دو خوشبختی، هم‌زمان، به من رو کرده بودند. این خوشیِ مضاعف صد‌البته نگرانی‌های خودش را داشت مخصوصا که می‌دانستم گلیجان چقدر حساس است و به طرفه‌العینی خون‌اش از غیرت به‌جوش می‌رسد. نسرین را گاها، شب‌ها پیش خودم توی خانه می‌بردم و گلیجان بیشتر همان‌ظهرها همان پشت‌و‌وپسل‌ها. همان روزهای اول بود که بو بردم که زن چادری توی کانکس، خود هرزه‌اش بوده و این را فقط از پولک‌های مخصوص خودش که بعضا روی موتور اسد می‌ریخت اول حدس زدم و بعد پی‌اش را گرفتم و یک‌بار هم سرزده به اسد توی کانکس سر زدم و فهمیدم. دل‌ام برای پیرمرد سوخت که سهم‌اش از همه‌ی میلیاردهایش فقط تصویر یک سینه‌ی باز و بسته بود. البته سینه‌ها هم سینه‌های معمولی نبودند. من هم جای پیرمرد بودم و توان حرکت زیادی نداشتم، همان‌طور نشسته سر جای خودم هم کارم انجام می‌شد و از خدمتِ پراندام‌اش مرخص می‌شدم اما نسرین که همان شب اول آشنایی، با من به‌حرف نشست گفت که پیرمرد خودش خواسته به من دست نزند. گفتم به او که دیدم‌ات با پیرمرد و بلایی که سر هم آورده‌اید.

هنوز محو خنده‌اش بودم وقتی به‌سرعت از پله‌ها پایین دوید و گفت: "اون کارته بود اونروز جاش گذاشتما یادته؟" گفتم: "آره" گفت: "پریروزا گمش کردم حالا میدونی باید چکار کنم؟" گفتم: "فک کنم باید ثبت‌نام کنید دوباره" گفت: "خب تو بکن" و هم‌زمان که گفت، دست‌اش را روی ران‌هایش مالید. قلب‌ام ریخت. دوباره خندید و گفت: "بکن دیگه" گفتم چشم و نشستم پشت کامپیوتر و ثبت‌نامی که مفصل نبود را نیم‌ساعت طول دادم. می‌گفت: "آدم دلش میگیره ازین دنیا و اهلش. اگه مث من یتیم باشی میفمی" گفتم: "بلا به‌دور. مگه پدر و مادر.." زد توی حرف‌ام که: "بابا مامانُ سالهاس ندارم. راسش خبری ازشون ندارم. بابام بچه که بوده‌م میگن گمم کرده و مامانمم اصن یادم نمیاد. از بچگی با بچه‌همسایه‌هامون بزرگ شده‌یم" گفتم: "تاریخ تولد؟" گفت: "58". فرم داشت کم‌کم تکمیل می‌شد اما لعنتی سینه‌هایش می‌خورد دختر هجده‌ساله باشد از سفتی و شکل. از لای شال‌اش دیده بودم هربار آمده بود و این‌بار دیگر کامل نصف سینه‌اش از بالا و شکافی از پایین، جلویم لخت بود. انگار با طنابی آن‌ها را به‌هم بسته بود که صاف وسط قفسه‌ی سینه و توی هم جمع شده بودند که تیرگی وسط هر دوی آن‌ها بیشتر به مرکز متمایل شده بود. "گفتید متولدِ؟ 58؟" "بیست‌و‌دوی مهر 58" ولی می‌خورد کمتر باشد. خندید: "همه میگن" و سرش را انداخت پایین انگار که می‌خواست بگوید خجالت‌زده هستم از این‌همه محبت شما اما من آمده‌ام که مرا ببرید. و آن‌قدر یخ خجالت‌اش را ریزریز تراشیدم تا پرسید: "خب جا داری؟" گفتم: "خونه هس" "تنهایی؟" "اوهوم" بعد گفتم: "امشب میتونی بیای پیشم؟" گفت: "نه کار دارم امشب بعدا شاید اومدم" و بلند شد که برود. فکر

کردم کمی تند رفته‌ام اما وقتی وسط ثبت‌نام بلند شد و رفت مطمئن شدم و موبایل‌ام را برداشتم و زنگ زدم به گلیجان. اعصاب‌ام خرد شده بود، گلیجان هم جواب نداد. احتمالا با پیرزن‌های لعنتی.. و این‌بار بود که الکی حواس‌ام جمع شد که دو‌سه‌مرتبه کی‌ها نسرین آمده بود و رفته بود. شماره‌اش را از توی لیست ثبت‌نام و زیر تاریخ تولدش روی صفحه‌ی کامپیوتر در‌آوردم و زنگ زدم. هول شده بودم و ضربان قلب‌ام بالا رفته بود. اگر یک‌نفر دیگر جواب بدهد چه؟ خودش بود که گفت بله.. گفتم منم کریم.. گفت بجا نمیارم.. گفتم: "کریم! که الان اینجا بودی" گفت: "بجا نمیارم آقا مزاحم نشید" و قطع کرد. فکر کردم دست‌اش به‌جایی بند است که الان نمی‌تواند صحبت کند. پیام دادم: "نمیتونی حرف بزنی؟" نوشت: "نه" و من منتظر نشستم. ظهر شد. بعدازظهر. عصر. شب. تا فردا صبح‌اش خودش زنگ زد: "من چیزی اونجا جا نذاشم؟" گفتم نه، اما بعد یکهو به‌سرم زد به‌دروغ بگویم چرا چرا یه کاغذه که.. وسط حرف‌ام پرید: "تا ظهر میام ازت می‌گیرم" و فوری قطع کرد. حواس‌ام نبود که ظهر اگر دوباره گلیجان این‌جا بود. گفتم زنگ‌اش بزنم یا پیام بنویسم که اگر می‌شود عصر بیاید و او هم گفت که اوکی. دل‌ام گرفته بود از مدل گرفتن‌هایی که نه به‌دست گلی باز می‌شد نه نسرین. همه‌اش بی‌دلیل یاد قدم‌های پیرمرد توی پله‌ها توی سرم بود و ناله‌ای که گاه‌و‌بیگاه وقتی روی عصایش افتاده بود می‌کرد. هضم این‌که گلیجان چطور عاشق همه‌چیز من شده بود برق از سرم می‌پراند. آن‌پشت، دیگر به‌نام خودش سند خورده بود. خودش حتا زیرمان پتو را پهن می‌کرد و دستمال‌های جنس خوب برایمان

می‌آورد. هربار خوش‌بوتر از قبل، هربار جوان‌تر، هربار نوک سینه‌هایش رو به بالاتر، و من هربار مبتلاتر، خام‌تر. بعد از چند‌مدتی که آمد و رفت، بالاخره یک‌روز به‌حرف آمد و گفت یک‌کاری می‌خواهد که برایش بکنم. مربوط به اسد بود. گفت که: "یکبار که باهاش میری، از دخترش بپرس ببین چی میگه" گفتم: "دختر؟" گفت: "آره" گفتم: "مگه دختر داره؟" باورم نمی‌شد. خندید: "مگه شناسنامه‌شُ کپی نمیگیری؟" گفتم که دقت نکرده‌ام و واقعا هم نکرده بودم. "بچه که بوده مادرش دخترُ برداشه برده یه‌طرفی" گفتم: "ینی چی؟ مادرش؟" "زن سابقش. قبل من". دخترش را همان نوجوانی‌های دختر گم کرده. و ادامه‌اش را عصرِ همان‌روز بین صخره‌های سخت، به‌دعوت خودم، خود اسد برایم گفت: "کی به تو گف من دختر دارم؟" گفتم: "شناسنامه‌تون" خندید و گفت: "ای شیطون" بعد سیگارش را روشن کرد و گفت: "اگه پولمُ میدادن الان که وضم این نبود. آقای کریم میدونی درد ما چیه؟ تا یه‌چیزی داریم قدرشُ نمیدونیم" گفتم: "بله" "دخترم تا پیشم بود اصن حواسم بهش نبود. وختی هم رف دوباره حواسم به گلی نبود. بعدِ اینکه از اولی جدا شدم تا امروز فکر دخترمم که الان کجاس داره چیکار میکنه. اون خدابیامرز بیخبر گذاش رف. دخترمم با خودش برد. از جاش بیخبر بودم تا وقتی خبر فوتش بهم رسید فهمیدم که قبلش دخترم از خونه فرار کرده بوده. کاش یکی همونموقع بهم گفته بود" به‌نشانه‌ی تاسف سرم را تکان دادم و وانمود کردم که به‌شدت متاثرم. "بیا این سیگارُ بگیر بکش تا من برم قوری رو بیارم یه‌چای بخوریم" سیگارش را گرفتم و خیره شدم به صخره‌ها جایی‌که پیرمرد به‌سختی به‌سمت‌اش می‌رفت

تا قوری سیاه را بیاورد. وقتی دوباره نشست و نفس‌اش بالا آمد گفتم: "ناراحت شدم برای دخترتون" آتش داشت دوباره گر می‌گرفت و این، دسته‌گل بادها بود. پیرمرد ساکت بود و احساس کردم دیگر نمی‌خواهد درباره‌ی این موضوع حرف بزنیم. خب ناگزیر اگر گلیجان را می‌دیدم باید بهش می‌گفتم که اسدخان انگار زیاد دوست ندارد حرفی بزنیم. تا بعد از چایی دوم و سیگاری که کشید موتورش انگار روشن شد و افتاد به‌حرف که از روز اول آشنایی با آن خدابیامرز خبردار شدم که مریض است و رفتنی. یعنی دخترم هنوز تازه مدرسه می‌رفت که فهمیدیم غده دارد. کجا؟ صاف توی گلویش. یادم افتاد به مرتضی. "مرتضی خدابیامرزم همینطور. اونم توی سرش یه غده داش. انگار اصن بخت من غده‌زا بود" و افتاد روی سرفه. آن‌قدر سرفه کرد که پریدم از ظرف چهارلیتری برایش آب آوردم و خورد تا سرفه‌اش بند آمد. "مرتضی پسر من و گلیجان هس اما دخترم فقط مال اون‌یکی زنم بود" و زد زیر گریه. "هیچوخ صورت معصومشُ یادم نمیره. هیچوخ آقای کریم" دست‌ام را گذاشتم روی شانه‌اش که می‌لرزید. "مگه میشه آدم بچه‌شُ یادش بره. حالا نمیدونم کجاس" گفتم: "خب چرا دنبالش نگشی چرا پیگیر نمیشی؟" گفت: "از کجا؟ پول ندارم. هیچی ندارم. میدونی من اصن کجا زندگی میکنم؟" سرم را پایین انداختم. و از توی ادامه‌ی حرف‌هایش فهمیدم که اگر این‌همه‌سال دنبال مساله‌ی معدن لعنتی دارد می‌دود، فقط به‌خاطر این است که پولی دست‌و‌پا کند تا دنبال دخترش بگردد. گفتم سفر. گفت: "آره سفر لازمه. چنتا شهر تو نظرم هس که شاید رفته" و کم‌کم از بحث منحرف شدیم و غرق

شدیم توی نقشه‌ی شهرها و آب‌و‌هوای مملکت خراب‌مان، تا گرانی‌ها و وضعی که برای مردم درست کرده‌اند.

این‌دفعه انگار واقعا موتور نمی‌خواست روشن شود. شاید فهمیده بود که زیادی نشسته‌ایم به‌حرف و نباید آدمیزاد گنده‌تر از دهان‌اش حرف بزند. زور باد شبانه به خورجین نمی‌رسید و فقط تکان‌های کوچکی که می‌خورد کمترین امیدی بود از حرکت که به ما می‌داد که باز پا به پدال بزنیم و پیچ‌ها را باز و بسته کنیم تا شاید.. "اینجا هم که نمیشه شب خوابید" گفت: "نه، شغال و گرگ داره" گفتم: "میخواید زنگ بزنم یکی‌از دوستام بیاد شاید بتونه.." گفت: "نه روشنش میکنم. قلق داره" و وقتی گفت قلق و پدال را زد موتور آن‌چنان روشن شد که صدای گازش گوش آدم را کر می‌کرد. یکهو یاد گوشی‌ام افتادم که چند‌ساعت بود صدایش را بسته بودم و یادم هم رفته بود. وقتی اسد داشت موتور را باز بیشتر گاز می‌داد تا روشن‌تر شود من گوشی‌ام را روشن کردم و دیدم که دو‌بار نسرین زنگ زده. یک پیام خداحافظیِ دوباره از گلیجان و چندتا چیز به‌درد‌نخور دیگر.

به پیرمرد گفتم من الان میام و رفتم بیست‌سی‌متری آن‌طرف‌تر توی تاریکی و به نسرین زنگ زدم... "صب کن من میرسم تا نیم‌ساعت دیگه" "منُ دوساعته اینجا کاشّی من آبرو دارم تو محل" توی دل‌ام گفتم بی‌آبروی محل.. گفت: "اگه نیمدی من دیگه میرم" برگشتنه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد یعنی نگذاشتم که بشود مبادا حواس پیرمرد پرت بشود و تازه یک‌دسته‌گلی هم به‌آب بدهد و بگذاردمان همین‌جا وسط بیابان، تنها با گرگ و گله‌ها. صورت‌ام را نزدیک‌تر کردم به پشت سر اسد و داد زدم: "میشه تُنتر بریم؟ من یکی منتظرمه" خندید: "ای شیطون کی منتظرته؟" گفتم: "یکی‌از رفقا" گفت: "دوستات؟" گفتم: "آره" گفت: "اگه سردته پاهاتُ بکن تو خورجین" گفتم: "نه خوبه" و سرم را کردم توی گوشی‌ام تا خود شیراز. توی قصردشت تازه نفس‌ام باز شد و عطر پاییز چه هوسی در دل‌ام می‌پاشید. امشب نسرین آمده. از راه نسبتا دوری هم آمده. پس برایش سنگ‌تمام می‌گذارم. می‌خواهم تا صبح ول‌اش نکنم و آن‌قدر مست‌اش کنم و آن‌قدر نفس‌هایش را بند بیاورم و به گریه و خنده‌های جنسی بیندازم‌اش تا برایم همه‌ی ماجرای اسد صبوحی را از سیر تا پیاز بگوید. اسد برایم مهم‌تر از لای پاهایم است. حداقل این‌دوروز که حباب مروت و جوانمردی خاصی توی رگ غیرت‌ام جوشیده. یک‌روز با نسرین دوروز با گلیجان. این‌طور بیشتر روزها گذشتند و من بیشتر شیفته‌ی هردوی آن‌ها می‌شدم. حتا الان هم نمی‌توانم بگویم کدام بهتر بودند از آن‌جهت که یکی شکوفه بود و یکی شیرین و رسیده.

وقتی پیرمرد من را سر کوچه پیاده کرد و سر موتور را کج کرد و گازش را گرفت تا برسد به کارش، نسرین از یک تورفتگی سوت زد و خودش را به من نشان داد. اخم کرده بود و وقت‌اش بود که نازش را بکشم چه نازکشیدنی. خیلی‌وقت معطل شده بود و من بلافاصله قبل از این‌که سلام کنم دست‌اش را گرفتم و بردم‌اش سمت در. کلید انداختم و اول او را هل دادم توی راهرو و بعد خودم. گفتم هیس و آرام بردم‌اش بالا. روی نوک کفش‌هایش بالا می‌رفت و هیچ صدایی نمی‌داد. معلوم بود این‌کاره بود و برای همین هم زیر مانتویش درواقع هیچ‌چیز جز لباس‌های زیر زنانه نپوشیده بود تا از او بپرسم: "مگه سردت نبود اون بیرون؟" مانتویش را به‌آرامی در‌آورد و انداخت روی چوب‌لباسیِ آویخته به در اتاق. گفتم: "برات آبمیوه بیارم؟" گفت بیار. از قوطی آب‌پرتقال برایش توی لیوان ریختم و کنارش یک کیک گذاشتم. گفتم: "رفته بودم جایی کار داشم ببخشید دیر شد" گفت: "میدونم" گفتم: "چیُ میدونی؟" بی‌جواب، نصف کیک و آبمیوه‌اش را خورد و روی مبل دراز کشید و دست‌هایش را قفل‌توی‌هم تا بالای سرش کشید تا خستگی‌اش دربرود و دیدم که زیر بغل‌اش چقدر لعنتی سفید بودند. هیچ‌فرقی با سفیدی زیر گلویش نداشت. تن‌اش را با این فرم اولین‌بار بود می‌دیدم که جان و جهانِ آدم را از یاد آدم می‌برد. یکدست‌کشیده از نوک انگشت‌های پا تا نوک انگشت‌های دست، و چند پستی و بلندی عمیق و شهوت‌انگیز در بین. سفید مثل خیالی‌ترین آهوی زیبایی که تا به‌حال فکرش را نکرده بودم و همین‌که این‌طوری دراز کشید و دست‌هایش را.. یک‌بویی از تن‌اش به همه‌جای هال پاشید که حس کردم مست یک شراب صدساله شده‌ام. انگار

نه‌انگار عرقِ دوسه‌ساعته‌ی انتظار بودند بر تن‌اش بلکه یک عطر مال یک دنیای دیگر بود که نه‌تنها بوی بدی نمی‌دادند که حالتی براق و روغنی به فرم نم‌کشیده‌ی بدن‌اش می‌دادند. رفتم پایین پایش کنار مبل نشستم و کف دست‌ام را کشیدم روی ساق پایش. نگاه کرد و به‌سمت من خم شد. لب‌ام تو لب‌هایش رفت و دستان‌ام کم‌کم بالاتر و بالاتر تا به شکم‌اش برسند. شاید یک‌ربع‌ساعت ناف‌اش را بوسیدم و زبان زدم تا دیدم خودش را تکان می‌دهد و چیز دیگری می‌خواهد. با کف دودست‌اش سرم کنار گوش‌هایم را نوازش می‌کرد...

یکی‌از فرداهایش که با دو‌سه‌تا از رفقا که می‌آمدند و گاه‌گاهی کپی جزوه می‌خواستند، به‌حرف نشستیم و حرف توی حرف آمد تا به هرزگی و دوره‌زمانه رسید، فهمیدم که نسرین را قبلا هم بعضی از محل می‌شناختند و اتفاقا لعن‌و‌نفرین زن‌های زیادی هم دنبال‌اش بود. رفیقم می‌گفت: "برکتی توش نیس و همش خرج دوادرمون میشه" گفتم: "مگه دوادرمون میخواد؟" گفت: "عفونت میکنه و هزار‌تا قصه" آن‌روز پیش من بودند اتفاقا که دوباره عصای پیرمرد را دیدم که جلوتر از خودش داشت از پله‌ها پایین می‌آمد. هنوز تو نیامده بود که صدای ناله‌اش را شنیدم که می‌گفت: "جوابمُ نمیدن جوابمُ نمیدن" و کاغذهایش را گذاشت روی یکی‌از صندلی‌ها کنار رفقا و خودش هم روی صندلی کناری نشست و طبق‌معمول به عصایش تکیه زد تا نفسی چاق کند. به دوستان‌ام نگاه کردم آن‌ها هم داشتند نگاه‌ام می‌کردند. از توی نگاه‌شان فهمیدم که برای آن‌ها هم این‌مقدار آهستگی تعجب‌آور بود. شاید دو دقیقه طول

می‌کشید تا دو‌تا کاغذ را روی هم صاف بگذارد و صاف‌ترشان کند. همه‌ی کاغذها و نامه‌هایش هم ازقضا لب‌هایشان برگشته بود و هربار کلی فقط وقت، صرف مرتب‌کردن‌شان می‌کرد. تا زبان‌اش باز شد: "اینا رو برام دیروز گرفتی دُرسه؟ من یادم میره هی ببخشید" دیدم که بله همان دیروزی‌ها بودند و به او گفتم که بله همان دیروزی‌ها هستند. چون خلاصه‌ی احوال اسد صبوحی را سابقا برای رفقایم خیلی سربسته گفته بودم آن‌ها فهمیدند که خودش هست و یکی‌از آن‌ها یواشکی از من پرسید: "خودشه؟" گفتم: "آره" با یک سرفه صدایش را تازه کرد و با صدای بلند که پیرمرد بشنود گفت: "حاجی شما باید جای دیگه دنبال کارتون باشید" پیرمرد سرش را کمی فقط از پهلو برگرداند انگار که بیشتر نمی‌چرخید بعد خنده‌ی ریزی کرد و به دوست‌ام گفت: "کجا؟" هنوز دوست‌ام جواب نداده بود که ادامه داد: "من فراموش می‌کنم. حتا چیزای دیروزم فراموش میکنم" گفت: "خب اینجوری که نمیشه. باید یکی رو برای کاراتون بگیرید" باز هم خندید: "کسی رو ندارم من. حالشم ندارم" و گفت: "اینا رو برای من بگیر تا من برم و بیام" گفتم: "همشونُ؟" و جواب نداد و آهسته خودش را به‌سمت در و پله‌ها کشید. از ماجرای گلی برای هیچ‌کس چیزی نگفته بودم و نمی‌خواستم حتی رفقایم هم از این دلخوشی تازه‌ی من بویی ببرند. لباس گلی فقط قالب تن من بود و دوست نداشتم و نمی‌توانستم ببینم حتی بهترین رفیق‌ام هم بویش را بشنود. دوباره تا پیرمرد رفت ماجرای نسرین پیش آمد و باز هم از او پرسیدم و آن‌ها که سال‌ها بود اهل همان محل بودند برایم از سیر تا پیازش را گفتند. و بعد از

یک ساعت که حرف زدیم و همه‌ی زیر و بالایش دست‌ام آمد فهمیدم که واقعا مثل بی‌پدر و مادرهاست و تنها سال‌هاست برای خودش زندگی می‌کند. یک‌مدت کوتاهی منشی یک خانم‌دکتری بوده که او هم یک دکتر خیلی معمولی برای چیزهای آرایشی صورت و بدن بوده و نسخه و چیزهایش را می‌برده دفتر همکار ما چهارراه بالاتر چاپ می‌کرده. وقتی خانم دکتر فهمیده که نسرین چکاره هست چنان از مطب پرت‌اش کرده بوده بیرون که دو هفته از خجالت از خانه‌اش در‌نیامده. آن‌چند‌روز احتمالا میزبان کسانی بوده که دل‌شان می‌خواسته و پول هم توی دست‌و‌بال‌شان به‌قدر کافی بوده. اما روال خودش بیشتر این بود که خودش می‌رفت مکان طرف و با خودش هم جالب‌این‌که اسباب و دستمال می‌برده. این بشر هیکلی داشت که گلویت را خِفت می‌کرد و جلوی نفس‌ات را واقعا می‌گرفت از بس تودار و پرپیچ‌و‌تاب و بالا‌و‌پایین و هوس‌انگیز بود. فقط بویش از دم در که می‌زد زیر دماغ آدم، آدم را می‌خواباند وای‌به‌این‌که خودش می‌آمد و زیر بدن‌ات دراز می‌کشید... هنوز فکر و خیال تن هوس‌انگیز نسرین توی سرم بود که پیرمرد برگشت. این‌قدر زود دوساعت گذشته بود؟ چقدر با تو بودن لذت‌بخش است هرزه‌جان. باز هم تو را می‌خواهم. غیر از سه‌چهار‌باری که آمده‌ای و رفته‌ای و تمام خیال‌ام را برده‌ای. به‌راستی تو از گلیجان جوان‌تر و شاداب‌تری و تن‌و‌بدن‌ات بسیار سخت‌تر اما نه‌غم‌انگیزتر است. "رفتم با تلفن‌عمومی زنگ زدم بازم جواب نمیدن" گفتم: "شاید شماره رو نشناسن جواب نمیدن" هیچ چیزی نداشتم برای پیرمرد برای گفتن. در‌مقابل، گلیجان هم چیزی بود برای خودش. درست که

سن‌و‌سال‌دارتر بود اما تن‌و‌بدن‌اش شکل‌گرفته و جاندار بود. سینه‌هایش که نامتناسب با تن‌اش مثل دوتا نارگیل درشت.. برای خودشان عالمی داشتند و حرف‌های عاشقانه‌اش وقت هم‌خوابی که دیگر چیزی دیگر... "توی فکری آقاکریم!" نمی‌خواستم بفهمد به زن‌اش فکر می‌کنم. او انگار مال خودم شده بود. هردویشان یعنی. ولی گلیجان بیشتر. چون می‌دانستم که هرزه نیست و فقط دارم برایش جای خالی پسری را پر می‌کنم که ناجوانمردانه خدا از او گرفت‌اش. "نه یه‌کم حساب‌کتابام به‌هم ریخته. ببخشید. چی شد؟ زنگ زدید؟" "آره یه صدای ضبط‌شده همش جواب میده. میگه پیغام بذارید" بعد خندید. "پیغامُ به گوش خودشون که گفتیم محل نمیدن، حالا برا کی پیغام بذاریم" نگاه‌ام یک‌لحظه متوجه بالای پله‌ها و پیاده‌رو شد که چندتا دختر داشتند با‌هم پچ‌پچ می‌کردند. یادم افتاد به دختر پیرمرد که نفهمیده بودم آخرش چیزی از او. مخصوصا که چرا خبری دیگر از او نشده بود بعد این‌همه‌سال. الان باید چند‌ساله می‌بود و کجا هست واقعا اصلا اگر زنده باشد... رفتم آن‌طرف کنار پیرمرد نشستم. انتظارش را نداشت. این‌بار و برای بار اول، کامل سرش را به‌سمت‌ام چرخاند و با حالتی متعجب خیره شد به من. من هم خیره شده بودم. انگار هردویمان می‌دانستیم از جان هم چه می‌خواهیم یا حداقل من از جان‌اش چه می‌خواهم. سه ساعت سوال‌پیچ‌اش کردم تا بالاخره توی حرف‌هایش لو داد که انگار اصلا فراموشی ندارد و همه‌چیز خوبِ خوب یادش هست. یک خال ریز از دختر و پسرش را هم از یاد نبرده بود و معدن را هم واقعا

توی پاچه‌اش کرده بودند. و گریه کرد. "منِ پیرمرد دیگه معدن میخوام چیکار. پول میخوام چیکار. بخدا همش برای گلی و بچه‌هاس" با پول فقط می‌شد دختر را پیدا کرد. دختری که خیلی سخت می‌شد دیگر جایی سراغ‌اش را گرفت از فرط خجالت و اگر بی‌آبرویی‌ای کرده بوده این‌همه‌مدت چه؟ چطور پیرمرد می‌خواست سرش را بلند کند و توی چشم‌های دخترش نگاه کند و بگوید که ببخش که به یک‌مشت سنگ و کلوخ، همه‌تان را فروختم... گفتم: "یه چایی درست کنم بخوریم؟" گفت: "نیکی و پرسش" می‌خندید. عین دیوانه‌ها. بلند شدم رفتم آن‌پشت و شیر آب را باز کردم. فلاسک را شستم و آب را گذاشتم که جوش بیاید. برگشتم و نشستم روی صندلی. منتظر بودم که او بگوید. و او گفت: "تو میدونی کجا شاخ دارن؟" گفتم چی؟ "شاخ. شاخ گوزن" گفتم: نمی‌دونم. "شاخ برای چی؟" گفت می‌خوام. و دوباره سرش را کرد توی کاغذ کمرنگی که جلوی چشم‌هایش گرفته بود و سعی داشت به‌زور از تویش کلمه‌ها را بکشد بیرون. بلند شدم و رفتم و آبجوش و چایی را ریختم توی فلاسک و دوباره برگشتم. گفت: "بنظرت کجا پیدا میشه؟" گفتم: "والا نمیدونم اولین‌باره میشنوم. برای چی میخواید؟" "برای یه‌کاری میخوام. واجبه" گفتم: "نمیدونم باید بپرسم" گفت بپرس و خیره شد به‌جلو. جایی‌که چندتا عکس منظره و طبیعت شمال را چسبانده بودم به دیوار. حوصله‌ی هردویمان سر رفته بود. گفتم: "هنوز میرید نگهبانی؟" گفت: "آره ولی میخوان بیرونم کنن. میگن بدرد کار اونجا نمیخوری. میخوان همون دوزار که داشمُ ازم بگیرن" "بیمه چی؟ دارین؟" "داشم، تا دو‌سال پیش میدادم ولی دیگه نداشم که بدم. حتی یه دکترم زورم نمیرسه برم.

گلی هم باهام نمیاد بیرون. همش میگه حال ندارم و میگیره میخوابه. البته اگه خونه باشه که نیس. همش گِل این پیرزنای عتیقه‌ی سورچرونه. میدونم هر‌چی پول داره ازش میگیرن. با اون خانم‌دعایی که همشونُ تیغ میزنه" گفتم: "همونی که.." "خودش اصن بین ما رو خراب کرد. میگه چیز ریخته‌ن تو بختتون و کار شما دُرس نمیشه. میگه پی دخترتُ هرچی بیشتر بگیری کمتر گره میفته تو کار و بارت. میگه چاره کار تو همون حق‌و‌حقوقته که از دولت بگیری تا بعدش بلکه با پول یه کاری بکنی. میگه دخترت توی کتابای من اصن پیدا نمیشه و این ینی کارش بیخ پیدا کرده. چرت میگه. دارن گلی رو تیغ میزنن. میدونن یه درآمدی از طرف اداره داره براش نقشه میکشن. اون پیرزنا رو که خودت دیده‌ی اونجا چطور چادور چاقچور سرشون میکنن و میدوَن" داشتم پشت بنر چایی می‌ریختم که هنوز می‌گفت... "حالا من بهش بگم بیا بریم یه‌وری یه هوایی بخوریم فوری میگه حال ندارم روشُ میکنه اونور میگیره میخوابه. واسه همینم سینه‌هاش انقد بزرگن. حال نداش به پسرش درست شیر بده همه شیراش موندن اون تو" اولین باری بود که نمی‌خندید. گفتم: "واقعا؟" گفت: "نه واسه این حالا همش ولی..."

شب از دفتر زدم بیرون و راه را کج کردم به‌سمت هیچ‌جا. چهارشنبه بود. واقعا مقصدم از آن‌جا هیچ‌جا بود یعنی فقط موتور را روشن کردم و راه افتادم و شماره می‌گرفتم. دو ساعت زنگ زدم تا نسرین گوشی‌اش را جواب داد. احساس می‌کردم خستگی تمام آن‌روزِ سر و کله زدن با دوتا مثل اسد صبوحی و انتقام از لجبازی‌های احساسی گلی، فقط در حفره‌ای اعجاب‌انگیز در نسرین خلاصه می‌شد. اگر امشب نمی‌دیدم‌اش خواب‌ام نمی‌برد و به‌خودم قول داده بودم که تا نبینم‌اش نه خانه بروم نه فردا دفتر. گفت آخر‌وقت زنگ‌ام بزن و بیا سمت فلان‌جا. نفس‌ام به‌شماره افتاده بود و هوس توی هر خیال‌ام موج می‌زد. امشب می‌خواستم کاری باهاش بکنم که زبان‌اش باز شود. به‌خودم می‌گفتم عرضه‌اش را دارم که از نسرین.. بعد یادم می‌افتاد که نسرین است و کم‌کَسی نیست. سخت بشود که.. ولی باید می‌شد. اگر از زیر زبان‌اش می‌کشیدم.. پیرزن‌ها خودشان همه‌چیز را یادش داده بودند من مطمئن بودم و از سیر تا پیاز جندگی را خود بیکارشان

ریز‌ریز با کمک خانم‌دعایی توی گوش‌اش خوانده‌اند. همه‌ی این‌ها را وقتی خانم‌دعایی به من گفت که ازش پرسیدم نسرین را با خودتان کجا می‌برید. گفت می‌خواند صدای خوبی دارد. گفتم همین فقط؟ گفت دختر زیبایی هست و جدا از این، اندام‌اش را هیچ‌کس ندارد یعنی من تمام این‌سال‌ها که این‌همه تن‌ام به تن هزارهزار‌تا زن ساییده، مثل بدن این دختر ندیده‌ام. همان‌جا دوزاری‌ام افتاد که پیرزن‌ها هم توی گوش‌اش همین اراجیف را پچ‌پچ می‌کنند و حرف آخر را امشب باید با زبان خودش می‌گفت. روی همان مبل اگر می‌شد که چه بهتر وگرنه آن‌قدر به دست‌و‌پایش می‌پیچدم که آخر خسته شود و برایم بگوید. تا دیروقت توی پیاده‌روی وسط خیابان بودم زیر چراغ‌های خاموش تا کسی مزاحم خلوت‌ام نشود. بعد از روزها نشست‌و‌برخاست با زن‌ها احساس می‌کردم پوست‌ام دارد از جا می‌افتد و پوست تازه‌ای بر تن‌ام می‌روید. پوستی که سرفه‌های پیرمرد زیاد بر آن پاشیده، و لوندی‌های گلیجان؛ و وِر‌وِر بی‌اندازه‌ی پیرزن‌ها از تن من تنی سخت و دیگر به‌بار می‌آورد. دوباره حدود ساعت 11 زنگ‌اش زدم. گفت نیم‌ساعت دیگه راه بیفت. دیر بود برای من دیر بود و هر‌ثانیه‌اش یک سال نوری بود. انگار هر‌لحظه یک‌بار می‌رفتم تا معدن و می‌آمدم، این‌قدر خسته‌کننده و با پیرمرد از همه‌چیز و همه‌کس حرف می‌زنیم و من بیشتر فقط گوش می‌کنم. پیرزن‌ها هم مثل پیرمرد. آن‌ها هم مرتب حرف می‌زدند و می‌دیدم که با اشاره من را و بعضی‌وقت‌ها گلی را به‌هم نشان می‌دادند و چشمان‌شان برق خاصی می‌زد. و بالاخره از توی همین برق‌ها بود که رک‌و‌پوست‌کنده ازشان پرسیدم و خودشان گفتند که خودشان نسرین را توی دامن پیرمرد گذاشته‌اند. گلی اول راضی نمی‌شده

اما عشق به پسرش آن‌قدر شدید بوده که حتی حاضر شده مدتی دورتر از پیرمرد و در خیال خودش و با اجنه‌ی خیالی خودش سر کند تا بالاخره آن‌ها دیداری ترتیب بدهند تا گلی پسرش را.. گلی هر‌بار می‌گفت پول زیادی اتفاقا به نسرین نداده‌ایم و نمی‌دهیم هم. و از همان‌جا شست‌ام خبردار شد که نسرین دارد یک‌کارهایی می‌کند. اگر ریگی به کفش‌اش نبود، این‌همه‌سال می‌آمد پیش من که همسایه بودیم تا کارهایش را برایش بکنم نه‌این‌که خودش را قایم کند توی لانه‌ی موش و حالا که رسوا شده دم از علاقه و وابستگی بزند. پریشب برای بار دوم گفته بود که دوست‌ام دارد و امشب به‌ناچار باید ثابت می‌کرد. روی مبل یا زیر تخت فرقی نمی‌کرد مهم این بود که امشب سر حرف‌اش بماند و بیاید. زنگ.. زنگ.. دوباره گلی هست. نمی‌دانستم جواب‌اش را بدهم یا نه. چکارم داشت، همین‌تازگی‌ها دیده بودم‌اش. "سلام گلی" "کریم پاشو بیا زود خونه اونجا" "چی شده؟" "پاشو بیا بهت میگم فقط زود" و قطع کرد. رفته بود خانه‌ی پیرزن‌ها. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده و حتا فکرش را هم نمی‌کردم که دوباره یکی‌از آن‌ها عزادار شده. عزادار پسرش. تعجب‌آور نبود؟ در‌عرض چندماه، دو‌تا از آن‌ها دو‌تا پسر از دست داده بودند. چقدر غم‌انگیز بود. فکر کردم من که اعتقادی به این چیزها ندارم ولی چرا صاف این‌ها این‌طور می‌شوند. یعنی آه پیرمرد بود که دامن‌شان را گرفته؟ نه این‌ها چرت‌و‌پرت هستند و پسرهای این‌ها یا حداقل اینی که الان فوت شده سن‌و‌سالی داشته و رسم روزگار این هست. از سر کوچه، سیاه زده بودند تا دم در. غلغله‌ای بود و همه‌چیز، سیاه. عکس مردی که کمی بیشتر از سن یک جوان بود.

یاد حرف‌های پیرمرد سر معدن افتادم که بار آخر از دختر نوجوان‌اش داشت برایم می‌گفت.. "عزیزم از بس ناز بود و دوسش داشم، از همون کوچیکی خودم باهاش حرف میزدم. با زبون خودش" "؟" "با زبون خودش. همون زبونِ بیزبونی. میفهمیدیم همُ. بغلش میکردم تو بغلمم میگفت و منم همونطور.. واسه همینم دیرتر زبونش واز شد. آخه زبون دیگه نمیخواس" "چونکه شما میفمیدیدش.." "توی بغل خودم بیشتر خواب میرفت و بعضی‌شبا که دیرتر میومدم خونه پا میشد دستای کوچولوشُ مینداخ دور گردنم و از دوباره میخوابید"... رو‌به‌روی عکس مرد جوان، آن‌طرفِ کوچه را می‌بینم، آن‌جا هم پرچم و یک‌مشت چیز سیاه هست. و همه‌ی این‌ها بین جهنم‌هایی از ناله و شیون.. توی شلوغی یکی دست‌ام را می‌گیرد و می‌کشد توی حیاط. صورت گلی رو‌به‌روی صورت‌ام و چشم‌هایش قفل در چشم من: "چرا اینقد دیر اومدی. مگه نگفتم زود بیا" "اومدم که. زود اومدم" "نه دیر اومدی نصفشون رفتن. میخواسم تو رو ببینن" گفت که مخصوصا می‌خواسته نازگل و شهلاخانم ببینندت چون حرفِ زیادی! زده بودند وقتی به گوش‌شان رسیده کریم این‌جا می‌آید و می‌رود. گفتم: "چه اهمیتی داره" گفت: "دوس ندارم درباره‌ت اینطور فک کنن" گفتم: "خب.." گفت: "برو اون‌کنار بشین میام پیشت" نگاه‌اش کردم. "یه‌چیزی هس باید بهت بگم" گفتم: "الان بگو" گفت: "نمیشه بذار برن اینا" رفتم گوشه‌ی حیاط روی سبد چوبی میوه‌ها نشستم و یکی‌از نارنگی‌ها را از سبد کناری برداشتم و پوست کندم. پسر مرحوم، پسر یکی‌از همان سه‌تا پیرزنی بود که آن‌شب با من حرف می‌زد. همان مقنعه.. نارنگی توی دهان‌ام بود که گفتم بلند شوم بروم بهش تسلیت

بگویم. درجواب تسلیت‌ام هیچ‌چیز نگفت فقط سرش را تکان داد و گریه کرد. همان‌حین آن‌دو‌تا پیرزن دیگر هم سر رسیدند و گلی هم. دوباره همان‌جمع دور هم جمع شده بودیم اما این‌بار عزادار. این‌مرتبه گلی بود که به پیرزن مقنعه‌پوش تسلی می‌داد و گفت: "نازبانو‌جونم من فقط میدونم تو چی میکشی. گریه کن گریه کن عزیزم تا خالی شی. الان پسر تو پیش پسرمه بخدا من میدونم جاشون خوبه" پیرزن چنان بی‌صدا و مظلومانه گریه می‌کرد که دل‌ام آتش می‌گرفت. من هم بعد از حرف‌های گلی آن‌ها را تصدیق می‌کردم و سر تکان می‌دادم و سعی می‌کردم آرام‌ترش کنم. فامیل‌های پسر مرحوم، بعضی تازه می‌رسیدند و از سر کوچه صدای جیغ‌و‌شیون‌شان تا این‌جا می‌رسید. می‌بینم که سر پیرزن انگار دارد گیج می‌رود، فوری به گلی می‌گویم و او هم زیر بغل‌اش را می‌گیرد. چند‌تایی می‌رویم همان سمتِ سبد میوه و پیرزن را می‌نشانیم آن‌جا. نگاه‌ام به کفش‌هایش می‌افتد که چقدر پاره‌پوره هستند و دل‌ام بیشتر می‌سوزد.

ساعتِ دو نصفه‌شب بااین‌که گلی از من خواست همان‌جا شب پیش‌اش بمانم اما.. می‌خواستم کمی فاصله بگیرم. از تن‌و‌جان گلی. زخم امشب‌اش بی‌شک به من کاری می‌شد اگر شب پیش‌اش می‌خوابیدم و می‌دانستم که فوری می‌آید سراغ‌ام و بی‌هیچ مقدمه من را دراز می‌کند کف زمین و لباس‌هایش را همان‌طور که رویم نشسته از بالای تن‌اش بیرون می‌کشد و فوری سرش را روی سینه‌ام می‌گذارد و..؛ امشب اما می‌خواهم این‌کارها را با من نسرین بکند. "باهام حرف بزن.." همان‌طور که سرش را روی سینه‌ام گذاشته می‌گوید. "یه چیزی بگو" می‌گویم: "چی بگم؟" می‌گوید: "چرا اینجوری شد؟" "خب پیش میاد. مگه بقیه نمیمیرن" "چرا واسه اونا بیشتر؟ مگه پیرزنا چه گناهی کرده‌ن" می‌دانستم که گناهکارند و شاید برای همین، مرگ زیاد برای انتقام سراغ‌شان را می‌گیرد. "نه برا همه پیش میاد نسرین جانم. بیا تو بغلم تا برات بگم..." و چون آن‌شب مشروب خورده بودیم و مست بودیم، تا دو ساعت به‌هم تابیدیم...

"خودتُ سِف بچسبون بهم.. داغِ داغم.." "میخوام کریم.. میخوای باهام چیکار کنی؟" "هیچی میخوام همه جونتُ بخورم" و گردن‌اش را توی لب‌هایم گرفتم و می‌مکیدم. نفس‌اش بند آمده بود و صدای آه آه ریزش را بلافاصله شنیدم که به پوست‌ام می‌سایید. هم‌زمان که گردن‌اش را بین لب‌هایم گرفته بودم، با زبان‌ام آن را لیس می‌زدم و بیشتر و بیشتر بدن‌ام را به بدن نسرین می‌مالیدم... بویی که گاه‌گاه از گردن‌اش می‌شنیدم را مطمئن بودم قبلا جایی شنیده‌ام. بویی که.. چقدر شبیه بویی بود که پیرمرد هم گاهی می‌داد. اما من مطمئن بودم قسم می‌خورم مطمئن بودم که پیرمرد دست هم به نسرین نمی‌زد تا دست‌اش بوی او را بگیرد. این یک بوی ذاتی بود. بویی از درون. از درون هردوی این‌ها. نمی‌دانم شاید همه‌ی مردها و زن‌های این‌کاره این بو را می‌دادند چون من قبلا دقت نکرده بودم. شاید خودم هم.. نمی‌دانستم و نمی‌دانم چطور بویی بود و چه مدل بویی. بوی خوبی بود؛ بوی بدن‌های نو‌رسیده و با‌طراوت. مخلوط با شمیمی از گل نسترن و یک آب از نوع سررشته‌ی حیات انسان. و وقتی گفت: "بوی خوبی میده؟" نفس‌ام گرفت.. "چی؟ چی بوی خوب میده؟" "گردنم دیگه.. بوی خوبی میده؟" "آها آره آره.. مال تو.." توی دل‌ام که خالی شد و فرو‌ریختم، همان‌طور که لب‌هایم روی گردن‌اش و نزدیک گوش‌اش بود آرام گفتم: "چقد بوی خوبی میدی. کاش همه بوی تو رو داشن" و او سفت مرا در آغوش خودش چسباند. همان‌طور که رویم دراز کشیده بود می‌فهمیدم که سینه‌هایش داشتند هر‌لحظه سفت‌تر و حجیم‌تر می‌شدند تا‌جایی‌که به‌مرز انفجار برسند. شانه‌هایش از من دورتر می‌شدند هرچه سینه‌ها بزرگ‌تر، و این معنی عشق بود. در‌عوض مجبور

می‌شدیم با فشار بیشتری به دست و بازوهایمان همدیگر را چسبیده به تن هم نگه داریم. و این شمیمی که شبانه به تن من سایید و تا صبح با نسرین توی دل هم خوابیدیم، فردا حال پیرمرد را خراب می‌کرد وقتی توی صخره‌های دلشکسته‌ی حوالی معدن می‌دیدم که چطور به‌خودش می‌پیچید وقتی تن‌ام بی‌تعمد بوی تن‌و‌عرق نشُسته‌ی نسرین را می‌داد و به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد و ورم شلوارش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. "اون‌اولا بود که دخترم از خونه فرار کرد. همه‌جا همه‌جا دنبالش گشیم بااینکه هنوز اونوخ شرایطمون اینطوری درب‌داغون نشده بود. مادرش کم‌و‌بیش محلم میداد و در حد یک سلام‌علیک و قربانت‌شوم بین ما حرف بود. از لحظه‌ای که ما جدا شدیم تا وختی فهمیدم حنا فرار کرده یکما هم نبود، هنوز رابطه داشیم اما وختی خبرش بم رسید فک کردم که نه، انگار اون یکما خیلی یعنی خیلی بیشتر از یکما به من گذشه بود" جا‌خورده بودم. "شما که گفتی.." "دوروغ گفتم. دوباره یه‌بار این‌تازگیا که مدارکمُ مرتب میکردم گفتم سراغشُ بگیرم. از همون اداره‌های پلیس و بیمارستان و اینا پرسیدم. چطور میشد پشت ساق پای یکی‌یکی دخترای گمشده و معتاد و بی‌خونواده رو بگردن و ببینن چون نشون من از دخترم فقط همون یه خال پشت ساق پاش بود. ایندفه باید یه کاری میکردم که فایده داشه باشه. باید میکشیدمشون یکی‌یکی دخترا رو توی اتاقکم یا توی صخره‌ها توی معدنی که دیگه بود و نبودش برام همچین توفیری نداش. توی صخره‌ها بین همین تخته‌سنگای سخت و نامیزون که میبینی، بارها خوابم برد و هربار خواب میدیدم بدن خودمُ تیکه‌تیکه برای یه دیدار. که به‌پشت

افتاده‌م و دستامم واز و از سمت ابرا بجای قطره‌های بارون، دونه‌دونه دخترای سفید و بور و سیاه‌چرده و چاق و لاغر و میانه‌اندام از آسمون روی تنم میبارید" شرط می‌بندم سه‌تا چایی ریختم و هر‌سه سرد شدند. نه پیرمرد لب می‌زد نه من. فقط او می‌گفت و من زار می‌زدم. توی دل‌ام. به‌روی خودم نمی‌آوردم که چقدر مظلومانه دارد جان به جهان می‌سپرد و از معدود کسانی هست که دنیا این‌قدر بی‌رحمانه توی کاسه‌اش نشست. حوالی غروب سوار بر موتور که بر‌می‌گشتیم دل‌ام برای گلی تنگ شد. انگار هرچه پیرمرد بیشتر از خودخواهی‌ها و بداخلاقی گلیجان می‌گفت، بیشتر قرار بود دل‌ام برایش تنگ بشود. و با‌این‌که دیشب نسرین گفته بود حرفی ندارد و خوشحال می‌شود امشب هم پیش من باشد اما من دل‌ام هوای گلیجان را کرده بود. امشب دل‌ام می‌خواست از هیکل خداییِ نسرین به سینه‌های معصوم گلیجان پناه ببرم. می‌خواستم آن شکوه را در این لطافت و قطرات شبنم خلاصه کنم و همه را یک‌جا در او به امانت بسپرم. گلیجان می‌گفت قرص می‌خورم نگران نباش و همه را بریز آن‌جا.. وقتی چایی را بین راه، از بقالی خریدم و برای هردویمان سیگار روشن کردم آرام‌تر شد و گفت که واقعا هم نمی‌شد دنبال همچین نشانه‌ای بین همه‌ی دخترها گشت. درست‌اش هم نبود. اما یکی‌شان چند‌وقتی هست آویزان‌ام شده نمی‌دانم چه مصلحتی هست... گرفتم همان‌جا و این‌که خود نسرین می‌خواسته ظاهرا سهمی در معدن نایافته‌ی اسد صبوحی داشته باشد. تا شب‌اش که پیرمرد را رساندم و رفتم دنبال گلیجان که ببرم‌اش. در خانه را که باز کرد دیدم که از همیشه زیباتر شده بود و آن‌قدر چشمان‌اش از آرایش شکل

زیباتری گرفته بود که پشت موتور هم که نشسته بود نتوانستم دست به او نزنم و نبوسم‌اش. گفتم دل‌ام می‌خواهد و امشب اصلا به‌عشق تو بکوب آمده‌ام تا این‌جا. دم در خانه‌ام خودش دست‌ام را گرفت و برد تو و هل‌ام داد روی مبل. دست‌ام را گرفت و برد زیر لباس‌اش روی سینه‌هایش و آهی کشید. با پنجه‌هایم چنان مشت‌و‌مال می‌دادم‌شان که جگرش می‌فهمیدم که حال می‌آمد و تمام سال‌های اخیر را تا نوجوانی و اوج شهوت به‌عقب بر‌می‌گشت و جوان می‌شد. نوک‌هایش بیشتر سر بر می‌آوردند و بیشتر از کبودی به روشنی رنگ بر‌می‌گرداندند. هرچه سینه‌ها بازتر می‌شدند دست‌هایش بیشتر من را در خود می‌فشردند و چشم‌هایش هر آن خمارتر... آرایش چشمان‌اش اندک‌اندک و خود‌به‌خودی غلیظ‌تر می‌شدند و من بیشتر به عشق نزدیک می‌شدم. گفت بِکَن. لباس‌هایم را در‌آوردم و به‌غیر از سینه‌بندش که یک تور بیشتر نبود همه را خودش در‌آورد و سینه‌بند را خودم از پشت سرش باز کردم و همان‌طور که پشت‌اش به من بود سینه‌هایش را دوباره توی دست‌هایم گرفتم و مالیدم. دست‌ام را گرفت و برد پایین...

دو هفته قبل، سه‌شنبه پیش‌از‌ظهر حدود ساعت دوازده ظهر پیرمرد آمد دفترم با دست‌های خالی. نشست روی صندلی و خیره شد توی چشم‌هایم. حالتی نامشخص و نگاهی سرد. هنوز حرفی نزده بودیم که عصایش از دست‌اش ول شد و افتاد به‌سرفه. دویدم و برایش یک لیوان آب پر کردم و آوردم گذاشتم زیر لب‌هایش. می‌خواست یک‌چیزی بگوید اما سرفه نمی‌گذاشت. گذاشتم تا می‌توانست سرفه کند حس می‌کردم یک‌چیزی گیر کرده که باید در‌بیاید. دست‌ام را گرفت و با اشاره گفت کنارم بشین روی صندلی. یک‌چیزی می‌خواست بگوید که برایش سخت بود. چشم‌هایش پر از اشک شده بودند و دیدم که از توی دست‌اش یک عکس دختربچه ول شد و افتاد کف، کنار عصا. تا آمدم برش دارم دست‌ام را گرفت و با صدای خیلی گرفته گفت به من گوش کن.. گفتم.. گفت.. گفتم.. گفت..

دست‌هایم به‌لرزه افتاده بودند و صدای قلب‌ام را از توی گلویم می‌شنیدم. اولین‌بار بود این‌طور می‌شدم. بی‌سابقه و شوکه‌کننده. گفتم: "جانِ گلیجان؟" گفت: "جانِ دخترم" گفتم: "خودشم میدونه؟" گفت: "نه.. نمیخوام بره پیش بقیه.. گفتم بیاد پیش خودم حداقل.." سرفه نمی‌گذاشت حرف‌اش را تمام کند و فکر کردم تمام‌اش را فهمیده بودم. "اونقد دل به دلش میدادم و بچه‌گونه باهاش حرف میزدم که هیچوخ نیاز به همزبون نداش و برا همینم زبونش دیر واز شد. عاشق تیر و تفنگ و جنگل و شکار بود از همون کوچولوگیش" گفتم یادگاری چیزی دم دستتان؟ که مبادا یادش بیاید. گفت یادش نمی‌آید چون تنها از آن‌زمان و از او، کهنه‌ای هست که وقتی پاهایش را می‌شستیم و دور پاهای کوچک‌اش می‌بستیم تا خشک شود را از آن‌روزها فقط دارم که این هم چیزی نیست که یادش بیاید خوشبختانه. گفتم پس اگر اتفاقی ببیندش مثلا.. گفت آره.. گفتم پس نمی‌خواهید دیگر بفهمد. گفت نه به‌هیچ‌عنوان. به‌هیچ‌قیمت. هنوز ساعدم توی دست‌هایش بود که با کمی زور، دست‌ام را از دست‌اش جدا کردم و خم شدم و عکس را برداشتم. خود نسرین بود، اصلا داد می‌زد منتها بیست‌سی‌سالی عقب‌تر. با خجالتی پیش خودم و در دل خودم یاد دیشب افتادم. چقدر سفید بود و پاک دیشب. فقط آن موهای نازک و روشن تن‌اش بودند که از جا بر‌خاسته بودند. حتا زور تن‌ام بهشان نمی‌رسید و آن‌ها مثل نیزه‌های عشق نوازش‌ام می‌کردند. پیرمرد هم خم شد و عصایش را به‌سختی برداشت و گفت: "می‌تونی برام یه چای بیاری؟" گفتم: "آره آره" و بلند شدم. قلب‌ام تندتند می‌تپید و همه‌چیز برایم مثل یک خواب شده بود. یک کابوس که

انگار می‌خواست تمام نشود. یک اژدهای دوسر از دوتا از محرم‌ترین زنانِ درگاه پیرمرد که با هردویشان از‌قضا جانانه خوابیده بودم و حالا همه‌ی تن‌و‌بدن‌شان را از بالا تا پایین حفظ بودم. پشت بنر چایی را ریختم و برگشتم. گذاشتم روی میز و سیگارم را از توی پاکت در‌آوردم و به پیرمرد گفتم می‌روم دم در سیگاری می‌کشم و می‌آیم. سوار موتور شدم و یک‌کله تا خانه‌ی پیرزن‌ها گاز دادم. چه اهمیتی داشت دزد بزند به همه‌ی دار و ندارم. داد می‌کشیدم و توبه می‌خواستم. از خدا و پیر و پیغمبر. آیا آمرزیده می‌شدم و آیا خدا می‌توانست درک‌ام کند... پیرمرد پشت‌هم زنگ‌ام می‌زد و من حواس‌ام به نسرین بود. شوکت‌خانم در را باز کرد و بدون‌تعارف خودم رفتم تو و سراغ گلی را گرفتم. گفت رفته سر کوچه سبزی بخرد و الان می‌آید. دور حیاط می‌چرخیدم و سیگار می‌کشیدم. نمی‌دانستم می‌خواهم به گلی چه بگویم و اصلا برای‌چه این‌جا هستم. پیرزن‌ها چند‌تایشان جمع شده بودند گوشه‌ی حیاط و داشتند پچ‌پچ می‌کردند و چپ‌چپ نگاه‌ام می‌کردند. و یک سردردی که تا آن‌روز بی‌سابقه بود. گلی کلید انداخت و در را باز کرد و وقتی چشم‌اش به چشم‌ام افتاد همان‌جا سر جایش خشک‌اش زد. انگار فهمیده بود که یک خبری برایش آورده‌ام. سریع دوید سمت حوض، سبزی‌ها را لب حوض گذاشت و آمد ایستاد صاف رو‌به‌روی من و هیچ چیزی نگفت. در‌عوض من هم سرم را پایین انداختم و چه حرفی داشتم یا می‌توانستم که اصلا بزنم...

"چی شده کریم؟ اسد طوریش شده؟" گفتم: "نه" "بگو چی شده؟" "میگم هیچی اسد طوریش نشده" "پس چته.. اینطور بیخبر.." نمی‌توانستم بگویم. چه فکر مسخره‌ای بود اگر فکر می‌کردم که خودش هم می‌دانسته و منِ بیچاره فقط بی‌خبر بوده‌ام. نه خبر نداشت و وقتی گفتم، انکار کرد و گفت سرت به‌جایی خورده و وقتی برایش گفتم عکس‌اش را دیدم گفت الکی گفته اسد و دخترش نشونی داره یه‌جای بدنش.. گفتم من دیدم بود.. گفت الکی میگی نیست من دیده‌م.. آره الکی می‌گفتم؛ من اتفاقا همیشه وقتی توی تن‌و‌بدن‌اش می‌چرخیدم چشم‌هایم را می‌بستم چون اگر نگاه‌اش می‌کردم هیچ طاقتی برای پرواز نمی‌یافتم.. "شب بیارش همینجا.. فقط اومده‌ی آبروی ما رو ببری پیش خانم‌دعایی اینا" تازه دیدم خانم‌دعایی صاف دو‌قدمی من کنارم وایساده بود و همه‌چیز را هم شنیده بود و من اصلا متوجه نبودم. وقتی فهمید که فهمیده‌ام که او هم هست، دو قدم آمد جلو جوری که نفس‌اش توی صورت‌ام می‌خورد: "اسد اینا رو برات گفته؟" و اخم کرد. "چطور این خرفت این‌چیزا رو بهم میبافه. مریضه باید ببریم بخوابونیمش" بعد رو کرد به گلی: "میگفتی ولی من باور نمیکردم. این یارو آب‌و‌هوای معدن هوش‌و‌حواسشُ بهم ریخته دیونه‌س اصلا" بعد گفت: "میخوای براش یه سرکتاب باز کنم؟ حالش بهتر میشه" گلی رو به من کرد و گفت: "اون دخترُ هیشکی ازش خبری نداره. هرکی‌ام هرچی گفته الکی گفته. اون اصن اینجا ینی تو این شهر نیسش. همون‌سالا بهِمون به من و اسد یکی‌دو‌تا گفتن که توی جنوب‌و‌اینا دیده‌نش طرفای بندرعباس" گفتم: "ولی خودش بود عکس داد می‌زد" خانم‌دعایی پرید وسط: "بذارید بذارید من براش یه دعا بنویسم. اسد کار دس

خودش میده آخر توی اون خرابه‌ها" برگشتم به خانم‌دعایی گفتم اتفاقا اسد هوش‌و‌حواسش خیلی سرجاشه. این‌طور به‌نظر نمی‌رسه ولی هشیاره. گلی خنده‌ی طعنه‌آمیزی کرد و گفت: "اسد دست چپ‌و‌راس خودشُ نمیشناسه دیگه. خیلی پیر شده. تو خودت ینی نمیفمی؟" فقط یک راه داشت. یک راه تا به خودم و گلی بگویم که نسرین همان دختربچه‌ی گمشده‌ی اسد صبوحی و همسر سابق‌اش است. و خالی که دیگر اثری از آن نبود. یعنی مدت‌ها بود که نبوده چون بعد از آن، پی آن خال گشتم و با رفقایی که همان‌روزها و سال‌های اخیر با نسرین خوابیده و برخاسته بودند پرس‌و‌جو کردم و هیچ‌کدام حتی یک‌نقطه، سرِ‌سوزن سیاهی هم بر تن مثل الماس‌اش چه پشت و چه رو ندیده بودند... با صدای در به‌خودم آمدم. یکهو عصایی را دیدم که زودتر از صاحب‌اش تو می‌آمد. غافلگیر شده بودم و صاف وسط حیاط خشک‌ام زده بود. همین‌که صدای پیرمرد را شنیدم پریدم پشت چند‌تا سبد بودند و خودم را آن‌پشت خفه کردم. خانم‌دعایی خودش را جلویم کشید و با چادرش جلوی من را پوشانده بود تا پیرمرد چیزی نبیند. بوی گند سیگارش همه‌ی فضای حیاط را بلافاصله پر کرد وقتی به‌سرفه افتاد و گلی به یکی‌از پیرزن‌ها گفت: "میشه براش آب بیاری؟" و رفت سمت‌اش و گفت: "چیزی شده اینموقع اومدی اینجا؟" گفت: "این موتور کریم نیس اینجا پشت در؟" گلی که هول کرده بود با من‌و‌من گفت: "کریم؟ نه.. نه.. کریم.. موتورش اینجا چیکار میکنه؟.. حالت خوبه اسد؟" وقتی پیرمرد نزدیک به یک

دقیقه ساکت شد حس کردم دارد با چشم‌هایش همه‌ی حیاط را وارسی می‌کند. انگار که بویی از من شنیده باشد.

تا آمد به‌خودش بجنبد و از این‌طرفی بچرخد، آن‌طرفی فلنگ را بستم و از سمت دیواری که کوتاه‌تر بود پریدم بیرون و با موتور خاموش‌ام تا سر کوچه دویدیم. نفس‌ام بریده بود و امان‌ام نمی‌داد فکر کنم. به‌این‌که چه شده بود و پیرمرد این‌موقع و این‌جا اگر بویی از من ببرد.. گند همه‌چیز در‌می‌آید و گلی را مثل خزه به سنگ می‌دوزد. موتور را روشن کردم و به اولین جای دوری که رسیدم گوشی‌ام را در‌آوردم و زنگ زدم به گلی. بار اول جواب نداد اما دوباره که زنگ‌اش زدم جواب داد: "جانم کریم؟" گفتم: "رفتش؟" گفت: "آره همونموقع رف. اومده بود دنبال چنتا کاغذپاره‌هاش" گفتم: "چیزی نفمید؟" گفت: "نه خداروشکر. یه‌کم به‌شک اوفتاده بود منم حواسشُ پرت کردم. نمیای اینجا؟" گفتم: "چرا میام" و سر موتور را کج کردم و درعرض دو دقیقه پشت در بودم.

خودش برای من استکان داغ چایی را دست‌اش گرفته بود و فوت می‌کرد. دو‌تایی لب‌حوض داشتیم هرچه فکر داشتیم را روی هم می‌ریختیم. پیرمرد چرند گفته بود. حتما همین‌طور بود. مثل قول‌هایش به نسرین که برایت شاخ‌و‌شوخ گوزن می‌آورم و.. مگر می‌شود کسی با دختر خودش. کسی به در زد و من و گلی خودمان را جمع کردیم. یکی‌از پیرزن‌ها گفت من در را باز می‌کنم. دوباره ترس به‌جان‌ام افتاد. خانم‌دعایی دوباره با دوتا کتاب زیر بغل‌اش سرش را مثل پرروها بالا گرفته بود و تو آمد. گلی و پیرزن به خانم‌دعایی خوش‌آمد گفتند و آوردندش و نشاندندش بهترین جای لب حوض. من بلند شده بودم و ایستاده نگاه می‌کردم. هنوز چیزی نگفته بودیم که خودش درآمد و گفت: "این بازیها چیه اسد در‌میاره؟" گلی خنده‌ی طعنه‌آمیزی کرد: "مگه بار اولشه" پیرزن گفت: "براتون چایی بریزم" و رفت. دل‌ام می‌خواست با خانم‌دعایی تنها می‌شدم و می‌گفتم واقعا همین‌طور هست که پیرمرد می‌گوید؟ شاید اصلا او دارد راست می‌گوید و برای همین هم هست که یک‌بار هم دست به نسرین نزده. اما توی دل خودم، جواب‌ام را از دل خودم می‌شنیدم که ساده‌ای پسر مگر کسی با دختر خودش هم.. نه حق با خانم‌دعایی و گلی بود. اسد زده بود به‌سرش و خودش هم که گفته بود فراموشی دارد؛ این‌ها از عواقب فراموشی و پیری هست. توی وهمیات خودم بودم که گلی با دست‌اش تکان‌ام داد: "گوشی تواه زنگ میخوره" حواس‌ام نبود. شماره غریبه بود. گفتم: "مهم نیس بعدا جواب میدم" گفت: "چرا بعدا، جواب بده خب شاید کار واجبی داره" گفتم: "کی؟" گفت: "نمیدونم از من میپرسی؟!" انگار کمی شک کرده بود و می‌خواست مطمئن شود

چه‌کسی هست. جواب دادم. پیرمرد بود. شماره‌اش را هیچ‌وقت نداشتم. گفتم جانم؟ گلی اخم کرد. دوباره تکرار کردم: "بفرمایید آقای..؟" گفت صبح‌زود اگر می‌شود بیایم دفتر را باز کنم تا به کارهایش برسد قبل از ظهر و باهاش یک‌سر همان‌ظهری برویم معدن و تا شب نشده برگردیم. گلی گفت: "اسد اهل این زرنگیا نبود!" گفتم: "نبود؟" گفت: "نه مشکوکه" و خانم‌دعایی تازه زبان‌اش برای ما باز شد: "دیدید گفتم یک‌ریگی به کفشش هس". ولی به‌نظر من چیز خاصی نشده بود. "گفتم بهتون که توی کتاب هم نوشته بود که این یک‌چیزایی توی سرش داره. کار شیاطین هس. پیرمرد رو محاصره کرده‌ن" گلی گفت چاره چیست و پیرزن چایی‌ها را آورد و خانم‌دعایی رفت بالای منبر. همه‌ی آن دو‌ساعت که با هم می‌بریدند و می‌دوختند را چرت زدم و وقتی به خودم آمدم، توی اتاق بودم بالای سر تشکی که گلی برایمان پهن کرده بود و مرا به آن دعوت می‌کرد. امروز یک‌جوری بودم یعنی گلیجان را همیشه دوست داشتم ولی آن‌روز دل‌ام یک‌جوری بود. می‌ترسیدم اگر دیر بخوابم، هم صبح خواب‌ام ببرد و به کار پیرمرد هم نرسیم. گفته بود فردا برایت پول می‌آورم و حساب‌ام را تسویه می‌کنم. پشتی را نیمه‌خوابیده به دیوار تکیه زدم و نشستم و زانوهایم را توی بغلم گرفتم. گلی که داشت پتوها را از توی کمد‌دیواری در‌می‌آورد نگاه چپی به من کرد و گفت: "چیزی شده کریم؟" گفتم: "نمیدونم جریان چیه" گفت: "چیُ نمیدونی جریان چیه؟" گفتم اسد. گفت اسد دروغ میگه. "می‌خوای باور کنی فردا بگو معدنشُ نشونت بده. خودشم میدونه اونجا هیچی نیس. بگو مرد‌حسابی پس برا

چی هی میری اونجا سر میزنی دنبال چی میگردی" گفتم راست می‌گویی و سرم را گذاشتم بین زانوهایم و همان‌طور خواب‌ام برد.

با صدای زنگ موبایل‌ام بیدار شدم. خواب‌ام برده بود و پیرمرد آمده بود پشت کرکره‌های بسته و برگشته بود خانه و از آن‌جا زنگ‌ام زد. هول‌هولکی لباس‌هایم را پوشیدم و داشتم بندهای کفش‌ام را لب پله‌های حیاط می‌بستم که یک صدای آهسته صدایم زد: "کریم.. کریم.." نفهمیدم چه‌چیزی دست‌ام را بی‌اراده کشید و برد توی آشپزخانه، جایی کاملا سوت‌و‌کور و دور از دید همه. وقتی به‌خودم آمدم که یکی داشت لباس‌هایم را با عجله از تن‌ام بیرون می‌کشید. نمی‌فهمیدم داشت ورد می‌خواند یا دور من می‌گشت؛ فقط یک‌لحظه بین بیرون کشیدن پیراهن‌ام صورت خانم‌دعایی را دیدم و دوباره غیب شد. هیچ‌وقفه‌ای بین پیراهن‌ام و بغل داغ در بین نبود و یک ارضای یک‌دقیقه‌ای به من فهماند که کاربلدتر از خودش، خودش بود. کتاب‌و‌دفترش را چقدر مرتب لب سکوی آشپزخانه گذاشته بود و چقدر خودش بوی تمیزی می‌داد. سفیدِ سفید. گوشت‌دار و نرم مثل حرف‌هایش که از حالا به‌دل می‌نشست. نفهمیدم چطور شد

که تن به آغوش این دادم اما زنده شدم. انگار همه‌ی غصه‌هایم را در خودش کشیده بود و تازه متولد شده بودم. دوباره خودش دست‌به‌کار شد و یکی‌یکی لباس‌هایم را دست‌ام داد تا همه را پوشیدم. گفت وایسا و رفت بُرس آورد و موهایم را تمیز شانه زد و سرشانه‌های پیراهن‌ام را با انگشت‌های تپل و سفیدش کشید و تکاند و از اول مرتب‌ترم کرد. دل‌ام می‌خواست برگردم و از او بپرسم این‌ها هم ادامه‌ی دعا هستند؟ فکر کردم شاید هم ربطی به مسائل پیرمرد و گلی داشته باشد و این‌طور گرهی از کار آن‌ها باز شود. چادرش را سرش کرد و از توی آشپزخانه سرش را بیرون تابی داد و وقتی دید کسی نیست راه‌اش را گرفت و رفت سمت در خانه و رفت بیرون. در با صدای کوچکی بسته شد و قلب من به‌تپش افتاد. فوری راه افتادم سمت اتاق گلی اما یک‌لحظه به‌دل‌ام افتاد که اثری از این اتفاق، جایی باقی مانده. همان‌طور و از همان مسیر برگشتم تا انتهای آشپزخانه و پشت یخچال‌ها. هیچ چیزی نبود و خانم‌دعایی همه‌جا را مثل قبل چیده بود. حتی بوی عطر عربی‌اش هم دیگر نمی‌آمد و موهایم هم توی آینه مثل قبل بود. صدای گلی بود: "کی بود کریم؟" "هیشکی" "صدای در اومد" گفتم نه‌انگار، چیزی نشنیدم.. چشم‌هایش را می‌مالید و به‌سمت من می‌آمد. من هم دست‌هایم را باز کردم تا صاف آمد و رفت توی بغل‌ام. گفت: "نمیشه امروز نری؟" گفتم: "اسد منتظرمه. زنگ زده ده‌بار" گفت: "اوه پس بدو برو میاد اینجا شر میشه" دوباره توی بغل‌ام فشارش دادم و توی گوش‌اش گفتم: "تو بهتری؟" گفت: "آره

خوبم تو خوبی؟" گفتم: "خوبم". خوب‌تر از این نمی‌شدم. دیشب گلی؛ صبح خانم‌دعایی. با یک تک‌هندل موتور را روشن کردم. پیرمرد دوباره پشت در دفتر آمده بود و نشسته بود تا من برسم. گفته بودم دو‌دقیقه‌ای آن‌جا هستم اما حالا نیم‌ساعت گذشته بود و پیرمرد آن‌جا روی سکوی یکی‌از مغازه‌های بغلی نشسته بود و با تسبیح‌اش بازی می‌کرد. وقتی رسیدم نمی‌دانم چه‌چیزی توی دل‌ام گفت راه‌ات را کج کن و برگرد پسر. گور پدر پیرمرد. خانم‌دعایی را حالا از کدام گورستانی می‌جستم. بد هوسی به دل‌ام افتاد که تا قبل‌از این هرگز این‌طور نشده بودم. داشتم خفه می‌شدم. دکمه‌ی بالایی پیراهن‌ام را باز کردم تا باد بیشتری از رو‌به‌رو به سینه‌ام بزند. فقط این جریان تند باد، کمی آرام‌بخش این هیجان بود و دکمه‌ی باز هم یک‌درصد بیشتر تسکین‌ام می‌داد. خودش را می‌خواستم خودش را با کتاب‌و‌دفترش. سر کوچه‌ی پیرزن‌ها یک‌کم آن‌ورتر، موتور را زدم روی جک دوپا و نشستم روی آن. یک‌ساعت، دوساعت، سه‌ساعت؛ شانس! همیشه مثل بختک این‌جا افتاده بود اما این‌بار. بی‌اختیار سرم را کردم توی گوشی‌ام به‌هوای این‌که شاید یک‌درصد یک‌بار به من زنگ زده بوده باشد قبلا اما واقعا هیچ‌وقت چنین چیزی نبود. خیابان و کوچه‌ها گاهی شلوغ می‌شدند و پر از سر و صدا و یکهو خاموش و سوت‌و‌کور. همه‌چیز توی آن ساعت‌های لعنتی برایم مساله می‌شدند و سوال. به همه‌چیز با‌دقت نگاه می‌کردم و بیشتر به خودم که چطور چنین اتفاقی افتاده بود صاف کنار گوش گلی.

سرم را دوباره و برای بار صدم گرداندم سمت کوچه و درِ پیرزن‌ها که دیدم یکی بیرون آمد. چشم‌ام درست نمی‌دید و اول، یک سایه بود. یک هیچ که کم‌کم داشت به‌وجود می‌آمد و شروع می‌شد. و هرچه دقیق‌تر می‌شدم تپشی اضافه در بین ضرب‌آهنگ مرتب اما تند قلب‌ام اضافه می‌کرد. دو‌تا بودند، دو‌تا از پیرزن‌ها، که دیدم یکی آفتابه‌ای دست‌اش گرفته و یکی شلنگ و می‌خواهند دم در خانه را انگار جارو بزنند. فقط مانده بود مهمانی که پیرزن‌ها گویا منتظرش بودند و تا آمدم نگاه از آن‌ها بردارم خانم‌دعایی را دیدم که تند‌تند داشت پشت به من و به‌سمت پیرزن‌ها تا انتهای کوچه را می‌رفت. فوری موتور را از روی جک انداختم و با گاز زیادی رفتم سمت‌اش. چه گندی داشتم می‌زدم اگر اتفاقا یکی من را با او می‌دید آن‌طور سراسیمه و پریشان. پیرزن‌ها رفته بودند داخل و هیچ‌کس توی کوچه نبود. رسیدم کنار خانم‌دعایی و بوق زدم. برگشت نگاه‌ام کرد. متعجب شده بود که این‌وقت از روز و تازه چندساعت از آخرین باری که هم را دیده بودیم، حالا آمده بودم صاف رو‌به‌رویش تا چیزی بگویم.. "الان نه.. آقاکریم.. شب.. شب.." گفتم: "پس.. الان اومده‌ی؟!" گفت: "اومده‌م برا گلی سر‌کتاب باز کنم. صبحیه زنگم زده که توی خونه صدای در و دیوار میاد" و فوری چادرش را بیشتر روی صورت‌اش کشید و گفت: "خدافظ شما" وسط کوچه از حال افتاده بودم و دل‌ام خانم‌دعایی را می‌خواست. تا شب نمی‌توانستم صبر کنم مخصوصا که برگردم دفتر و با آن پیرمرد فکسنی سر و کله بزنم.

برگشتم دفتر و تا عصر باهاش بودم و از بالا تا پایین وجودش را کپی گرفتم و نامه‌نگاری کردم. فکر کردم وقت خوبی هست درباره‌ی خانم دعایی می‌پرسیدم. چون واسطه‌ی اختلافات اسد و گلی خودش بود. برایشان هربار یک دعایی از لای یک جایی در‌می‌آورد و... تا پیرمرد خودش گفت که نسرین و افتضاح‌اش هم دسته‌گل همین خانم هستش. "اینا بخیال خودشون اینُ اینجوری گذاشن تو دومنم که حواس منُ از گلی پرت کنن. من میدونم که گلی هنوز دوسم داره و.." دست‌اش را توی جیب‌اش کرده بود و دنبال یک‌چیزی می‌گشت. دوباره حواس‌اش به من آمد. "نشونت که دادم عکسشُ.." گفتم: "نسرین.." با سرش گفت آره و دوباره اشک توی چشم‌هایش پر شد و این‌بار از صورت‌اش پایین آمد. "کودوم پدری میتونه تن‌و‌بدن لخت دخترشُ.. خدا منُ بکشه.." گفتم چرا آخه. گفت: "من سر خودمُ به معدن و اون بر و بیابون گرم کرده‌م وگرنه‌که تالا دَووم نمیوردم. همش هم به‌عشق دخترمه. من میدونم خودشه اما اگه یه‌روز اون بفمه من خودمُ میکشم. برا همینم هس جلوی اینا دستم بسته‌س. هرچی میگن باید بگم چشم.." در فاصله‌ی نیم‌ساعتی که بین حرف‌های پیرمرد، دوتا مشتری آمدند و رفتند، فکر می‌کردم. پیش خودم. بالای سر دستگاه. دوباره دل‌ام هوای خانم‌دعایی کرده بود. اما زمان زیادی نبود. چند‌ساعت دیگر دوباره پیش‌اش بودم. اگر دروغ نگفته بود و می‌گذاشت برای یک‌بار دیگر هم که شده توی آن سفیدی غرق شوم.

دل‌ام را به‌دریا زدم و توی چشم‌هایش زل زدم و حرف آخرم را اول گفتم: "من راسش.. من.. من راسش دیدمش.. پیشتون که.. چادرشُ" یکهو دست‌هایش لرزید و عصایش دو متر آن‌طرف‌تر پرت شد کف دفتر. بار دوم بود که عصا از دست‌اش جدا می‌شد و بار اول که این‌طور برق، همه‌ی اندام‌اش را می‌گرفت. این لرزه حتا توی چشم‌هایش هم افتاد و جای اشک‌هایش را گرفت. "تو دیدی ما رو؟" گفتم آره و خجالت کشیدم و رفتم آن‌پشت به‌بهانه‌ی هر‌چیزی. آمد بلند شود، دست‌اش را به دسته‌ی صندلی گرفت سُر خورد و همان‌جا زمین خورد و تا آمدم برسم بالای سرش...

زنگ زدم اورژانس و تا برسند نشستم بالای سرش و التماس‌اش کردم که نمیرد. توی گوش‌اش می‌گفتم هنوز که تکلیف دخترت را معلوم نکرده‌ای که نباید بروی از پیش ما. با صدای ناله و چشم‌های بسته می‌گفت نسرین و می‌گفت معدن‌ام تا اورژانس رسید. دویدم بالا و گفتم این‌جاست. یکی‌از آن‌دونفر با من پایین آمد و بالای سر پیرمرد نشست و معاینه کرد. چشم‌هایش دست‌هایش کف پاهایش.. "احتمالا سکته‌ی خفیف.. مشکلی نیس میبریمش.." گفتم: "منم میام.." "مشکلی نیس.." سه‌تایی، من و اسد با یک پرستار عقب آمبولانس نشستیم و آژیرش را روشن کرد و به‌سرعت حرکت کرد. تمام نگاه‌ام فقط به پیرمرد بود. داشت به‌سختی نفس می‌کشید. یک دست‌اش روی سینه‌اش بود و گاهی یقه‌ی خودش را چنگ می‌زد. صورت و لب‌هایش هر از گاهی می‌لرزیدند و همان کلمه‌ها اما کم‌کم آرام‌تر تکرار می‌شدند. به بیمارستان نرسیده بودیم که با لب‌و‌دهان بسته و فقط صدایی که توی

سینه و گلویش بود صدایم زد. فهمیدم و سرم را بردم نزدیک دهان‌اش. نمی‌توانست حرف بزند و حتی نفس بکشد. گفتم بگو.. توی سینه‌اش ناله می‌کرد.. گفتم بگو آقا اسد.. سرش را تکان داد به چپ‌و‌راست، دوباره یقه و سینه‌ی خودش را چنگ زد و تمام. همه‌چیز برای اسد تمام شد. سرم همان‌جا و همان‌طور ول شد روی سینه‌ی پیرمرد و تا بیمارستان گریه کردم. از آزار این جهان و از دست آفریدگار به‌قدری دلشکسته و مغموم بودم که ناتوصیف‌شدنی. وقتی سرم روی سینه‌اش بود و داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید، فقط سلامی را از او شنیدم که به نسرین و گلی رساند و معذرت خواست که همیشه برای کارهایش اذیت‌ام می‌کرده. اما او اذیت‌ام نکرده بود و بعد از این‌که آرام گرفت فهمیدم که دوست‌اش می‌داشتم. بله دوست‌اش می‌داشتم که اوضاع‌اش برایم مهم بود. مثلا آن‌چند‌روز که دفترم را بستم و پیگیر کارهایش بودیم. با گلی هم که بودم، گاهی یک دل‌ام پیش اسد بود و، نسرین هم که این‌اواخر فهمیده بودم جریان‌اش را دیگر صدبرابر دل‌ام برای اسد می‌سوخت. گفت که نسرین چیزی نفهمد و به‌هر‌قیمتی شده یک‌کسی یک‌جایی دست‌اش را بند کند که از این کارها نکند. به‌گمان‌ام منظورش خانم‌دعایی بود؛ تنها کسی‌که توانسته بود با او و با اسم خراب‌اش کنار بیاید و ببردش با خودش این‌طرف و آن‌طرف. آخرین‌بار که خانم‌دعایی را دیده بودم گفته بود که همین‌طور است. نسرین، دختر گمشده‌ی پیرمرد است که اصلا همه‌ی ما زن‌ها می‌دانیم.

"ولی به من گف که دخترش پشت ساق پاش، خال داشه ولی من نسرینُ زیر و رو کرده‌م خبری نیس.." هنوز لختِ لخت با همان سفیدی و داغی، خانم‌دعایی توی تن‌ام خوابیده بود که گفت: "خال؟! کودوم خال؟! ساب رفته زیر دست این‌همه مردای محل، ساب رفته کریم" گفتم: "ساب رفته؟!" گفت: "آره خالش بوده اول، خودم بچه‌تر که بود دیده‌م. میدونسی همه‌ی اینسالا خودم حواسم بهش بود و این وصیت پیرمرد بود؟" "گلی چی میگه؟" "اون میگه دخترِ خودشه و به منم ربطی نداره، اونزمانم میگف از مرتضی پسرم هم دور نگهش دارین، این دختره به مامانش رفته اون خدابیامرزم یه چیزی بود" اشک‌هایم روی صورت و پیشانی پیرمرد چکیده بود و چشم‌هایش مثل قبل، صاف رو به جلو و نفس در گلویش خاموش. دستیار پزشک در عقب را باز کرد و به من گفت از آن‌جا بلند شوم تا بیارندش بیرون. پیاده شدم اما دل‌ام همان‌جا ماند. عمیقا این‌مدت به پیرمرد وابسته شده بودم. این را هم بعد از مرگ‌اش فهمیدم. سه‌شنبه بود. گوشی‌ام را خاموش کردم و دوباره داخل آمبولانس رفتم و سرم را روی سینه‌ی اسد گذاشتم و ازشان خواهش کردم دو دقیقه باهاش تنها باشم. از اول می‌خواستم نگاه‌اش کنم و او از اول مرا به آخر می‌بُرد. احساس کردم کم‌کم دارم کر می‌شوم و صدای هیاهوی مردم و بیمارستان، هر آن خاموش‌تر و بی‌صدا‌تر می‌شد. هیچ‌کس را اطراف‌ام نمی‌دیدم، فقط صورت پیرمرد جلوی صورت‌ام بود. حتی نمی‌توانستم دست‌ام را سمت صورت‌اش ببرم. این اجازه فقط به چشم‌هایم داده شده بود که در چین‌و‌چروک صورت‌اش محو شوم و آن‌قدر

زیاد مبهوت این راز‌آلودگی عمر بودم که متوجه نشده بودم زانویم روی دست پیرمرد رفته و دست‌هایش هم جداگانه داشتند زیر پاهای کسی له می‌شدند. مطمئن بودم توی مشت نیمه‌بسته‌اش برایم هیچ یادداشتی نگذاشته بود چون حرف‌هایش را قبلا با من زده بود. زانویم را از روی دست‌اش بلند کردم. متاثر شده بودم از این وضع، و با احترام آن را روی شکم‌اش گذاشتم. دوباره برگشتم سر خط. از اول می‌خواستم نگاه‌اش کنم. به چروک روی پیشانی که عمیق بود و بیشتر، و بعضی‌جاها کمتر اما بلندتر و کبودتر. اولین‌بار بود که یک دست سرد را لمس می‌کردم. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و نمی‌دانم چرا بیشتر از تمام عمرم گریه کردم. حتی به‌قدری که برای پدر مرحوم خودم هم نکرده بودم. وقتی گریه‌هایم تمام شد و دیگر چیزی در دل نداشتم که بریزم، تازه صدای پرستار را دوباره شنیدم. می‌خواستند جنازه را از توی آمبولانس در‌بیاورند و توی راهرو، مملو از جمعیت دیگران بود. باید راه را برای پیرمرد باز می‌کردند. برعکسِ راه معدنی که هیچ‌وقت باز نشد مردم به‌کناری رفتند و من و پیرمرد تا انتهای راهرو با‌هم قدم زدیم. نمی‌خواستم دست‌هایش همان‌طور ول باشند. نه گلی بود که برایش گریه کند نه نسرین. تنهایی می‌خواستم آبرویش را بخرم جوری‌که می‌شنیدم که توی راهرو و تا انتهای سالن می‌گفتند پسرِ این بنده‌خدا را ببین چطور گریه می‌کند. زنگ زدم و همه آمدند. خانم‌دعایی هم آمد و کتاب‌و‌دفترش را هم آورده بود. غیر از آن‌ها یک‌چند‌تایی هم اضافه آورده بود محض احتیاط و من، بی‌خودی با دیدن هر‌کدام از آن‌ها یاد یک‌تکه از گوشت‌های سفید تن‌اش می‌افتادم. گریه‌هایم را کرده بودم و حالا نوبت آن‌ها بود.

گلی خودش را به در و دیوار می‌کوبید و می‌گفت ببخش مرا ببخش.. می‌دانستم برای چه؛ و بقیه‌ی پیرزن‌ها دورش را گرفته بودند و می‌گفتند نکن خانم با خودت این‌جوری نکن... با چشم‌های پف‌کرده نزدیک‌اش شدم و تسلیت گفتم و او هم مرا مثل پسرش در آغوش گرفت. همان آغوش بود فرقی نکرده بود. آغوشی از سر دلتنگی. کمی آتشی از این داغ داشت و کمی گریه‌ای از سر عشق.

می‌دانستم که بیشتر از همه، خانم‌دعایی این‌وسط موش دوانده و من را هم توی بغل‌اش به‌اسیری نگه داشته بود. البته که من اسیرش شده بودم و اگر بگویم نشده بودم فقط به‌خودم دروغ می‌گفتم. تا هفتم پیرمرد هیچ‌خبری از نسرین نشد و هرجا هم که سراغ‌اش را می‌گرفتم همه بی‌خبر بودند و بعضی می‌گفتند چکارش دارم. فقط داشتم خودم را خراب می‌کردم و این‌وسط کسی‌که کک‌اش هم نمی‌گزید خانم‌دعایی بود که دوباره کتاب‌دفترش را آورده بود سر سنگ مزار پیرمرد و روی نوک کفش‌های خیلی ساده‌اش نشسته بود. شاید چون کارش داشتم، سر قبر اسد نیم‌ساعت چشم‌هایش را بست و آن‌قدر چیز خواند که خسته‌ام کرد. رفتم جلو و نشستم سر قبر رو‌به‌رویش. فاتحه خواندم و نوک سوییچ موتورم را روی سنگ زدم تا سرش را بالا آورد. آهسته زیر‌لبی گفتم: "میشه بریم یه‌کناری؟" گفت: "چیزی شده؟" گفتم: "نسرین.." لب‌اش را گزید و باز هم دعا خواند و با چشم اشاره کرد برو آن‌طرف تا بیام.

روی سکوی دو‌نفره، زیر انبوه شاخه‌های درخت‌های گورستان به‌حرف آمد. گفت امشب توی بغل‌ات می‌گویم کجاست. "خوبه؟" لبخند زد. دست‌ام را از زیر پاهایم و سطح سنگ‌های سکو در‌آوردم و گفتم: "کی؟" گفت: "عجله نکن کریم. بیا بریم سر قبر زشته اینجوری یکی میبینتمون" من مستقیم سر قبر رفتم و سه‌چهار دقیقه بعدش نمی‌دانم از کدام سمت او هم رسید. چشم‌مان مرتب توی چشم‌های هم بود و بااین‌وضعِ پیش‌آمده‌ی عزا برای گلیجان و خبری که از نسرین هم نبود، فقط خانم‌دعایی را داشتم که گوشت‌های تن‌و‌بدن‌اش را سفیدتر از آنی که واقعا بودند مرتب از زیر چادرش توی دل‌ام تصور کنم و قند توی دل‌ام آب شود. بعد از این‌که فاتحه‌ای خواندیم و مداح، حسابی همه را گریاند، دوباره کشیدم‌اش یک‌پشت و بهش گفتم که چقدر دوست‌اش دارم. او هم همین را به من گفت و همان‌پشت که پشتِ غسالخانه‌ی شماره دو بود لباس‌هایش را نصفه‌نیمه از تن‌اش کندم و دقایقی به‌هم پیچیدیم. شکم گوشتیِ تکه‌تکه و بازوهای آبدار، چنان مرا از خود بی‌خود کرده بودند که متوجه سر‌و‌صدای چند‌تا بچه از مراسم خودمان نشدم و تا آمدم رویم را برگردانم فهمیدند و فرار کردند رفتند سمت قبر پیرمرد. خانم‌دعایی هم یک‌لحظه از سراسیمگی من به‌خودش آمد و با عجله لباس‌هایش را تن‌اش کرد و کتاب‌و‌دفترش را از لب سکوی سنگی برداشت و رنگ از رخسارش پرید. گفتم: "بیا بریم این‌پشت". پشت درخت‌هایی با تراکم بالا. صدای چند‌تا زن و مرد را فقط می‌شنیدیم که بچه‌ها دست‌شان را گرفته بودند و آورده بودند بالای سر همان حصیری که آن‌جا توی دل هم خوابیده بودیم. مردها به بچه‌ها می‌گفتند: "اینجا

بودن؟" گفتند: "آره همینجا" "مطمئنید خودش بود؟" "آره بخدا خودش بود" و یکی‌از زن‌ها بلندتر گفت که: "من اصن خودم قبلنم شنیده بودم.." زن دیگر با صدای نیشخندی که معلوم بود پرید وسط حرف‌اش: "چقدم ادعاش میشد که اهل خدا‌پیغمبره" و وقتی اثری از ما پیدا نکردند راه‌شان را کشیدند و رفتند. مجبور شدیم تا آخرین نفری که مراسم را ترک کند همان‌جا قایم شویم و بعد آهسته زدیم بیرون. گریه می‌کرد و می‌گفت ببین چکار کردی با من.. حرفی نداشتم بزنم نه‌این‌که حق با او بود چون خودش اول‌بار توی خانه‌ی پیرزن‌ها من را روی خودش کشیده بود. گفتم: "حالا که گذشه فکرشُ نکن" گفت: "اینا منُ میشناسن همه‌جا میگن آبروم میره.. حاج‌حسن‌آقا منُ میکشه.. وای خدا مرگم بده.." گفتم: "نترس یه فکری میکنیم.." همین‌که داشتیم دور و ور قبر می‌تابیدیم و خانم‌دعایی توی سر و مغزش می‌زد که بدبخت شدم رفت، من داشتم به نسرین زنگ می‌زدم. شاید خانه‌اش برای دو‌نفر جا داشت. اصلا به این فکر نمی‌کردم که چه‌بهتر که حالا یک تیر داشتم و دو نشان؛ چون می‌دانستم که نحسی این بازی، دامن همه‌مان را می‌گیرد آخر و آه پیرمرد همه‌مان را تشنه همان‌پشت‌و‌حوالی معدن و یک‌چنین‌جایی سر می‌بُرید. دست خانم‌دعای را گرفتم و از قبرستان زدیم بیرون. هیچ‌جایی نداشتیم برویم. من اگر عرضه داشتم که زن می‌گرفتم، چه دلیلی داشت این‌همه خودم را به‌زحمت بیندازم. در‌عوض حالا دست‌ام باز بود و خودم انتخاب می‌کردم. این‌طور خودم را دلداری می‌دادم. اگر جوان و تر و تازه‌اش را می‌خواستم با اندامی منحصر‌به‌فرد

و بی‌نظیر، نسرین بود. اگر عشق می‌خواستم، گلیجان و اگر برف و برف‌بازی، خانم‌دعایی عزیزم. گفت: "تو چه فکری؟" گفتم تو. با لحنی طعنه‌دار گفت: "خاک به‌سر من کنن" گفتم: "اِ نگو" گفت: "اگه حرف اون بچه‌ها رو باور کنن مردم چی میگن" گفتم: "هیچی" گفت: "به‌گوش محلم میرسه حتما زود" راست می‌گفت. در و دکان‌اش به‌گمان‌ام تخته می‌شد و باید می‌رفت سمتی دیگر و بساط‌اش را پهن می‌کرد. حیفِ این‌همه مشتری و مخصوصا آن پاتوق عالی پیرزن‌ها. سخت می‌شد دوباره یک جمع چندتاییِ آن‌طوری از بزرگان محل را جایی دور هم جمع کرد. که یکهو یادم افتاد چرا از پیرزن‌ها نپرسیده بودم. حتما آن‌ها می‌دانند قضیه‌ی دختر پیرمرد را. نه می‌شد به گلی اعتماد کرد نه خانم‌دعایی. هوا کم‌کم داشت به‌سمت تاریکی می‌رفت. هنوز از نسرین بی‌خبر بودیم و دوتایی مرتب زنگ‌اش می‌زدیم. گوشی‌اش خاموش شده بود و به‌یکباره امیدهای ما ناامید. تنها چاره، جای قبلی و همان خانه‌ی خشت‌و‌گلی پیرزن‌ها بود. بالاخره موافقت کرد و برگشتیم سر خانه‌ی اول. گفت تو برو اول داخل و اگر دیدی رو‌به‌راه بود زنگ‌ام بزن. کوچه‌ی سیاهپوش دوباره لباس عزا بر تن کرده بود. عکس‌های پیرمرد کنار عکس‌های آن مرد به محله می‌گفتند که به کوچک و بزرگ‌تان رحم نمی‌کنیم. از قول دنیا می‌گفتند و می‌گفتند دنیا گفته به گوش اهالی من برسانید. تا ته کوچه عکس‌ها و سیاهی‌ها را شمردم و غم دل‌ام چندباره شد. دیگر جانی توی دست‌هایم

نداشتم که زنگ پیرزن‌ها را بزنم فقط همان‌طور بی‌صدا آن‌پشت ایستادم و منتظر ماندم. برگشتم سر کوچه را نگاه کردم، خانم دعایی سرک می‌کشید و این‌پا و آن‌پا می‌کرد. دوباره به در نگاه می‌کردم. دوباره به خودم، به عکس‌ها، و سیاهی دنیا. در باز شد و وقتی همان پیرزنِ چادر گلدار، پلاستیک آشغال‌ها را دم در می‌گذاشت، جا‌خورد وقتی مرا دید که آن‌طور خشک‌زده وایساده‌ام آن‌جا و نگاه‌اش می‌کنم. گفت: "آقاکریم چرا اونجا واسّادی؟" گفتم: "اومده‌م گلیجانُ ببینم" می‌دانستم گلیجان آن‌موقع آن‌جا نبود و رفته بودند با اقوام و این‌ها پی عزای پیرمرد. گفت: "حالا بیا تو اونم میادش" "کی میاد؟" "گفته شب یه‌سری میزنه" "بهش زنگ زده‌ید؟" "نه بعدازظهریه گفته بوده سر خاک" گفتم: "مزاحم نمیشم.." گفت: "آقاکریم چه حرفیه خونه خودته بیا بیا تا گلی هم بیادش.." حیاط، آن حیاط دلباز سابق نبود. دلگیر و هرکدام از پیرزن‌ها دنبال عزای دل خودشان. فقط یک صدای آهسته از تلویزیون که پیدا بود آنتن درست‌و‌درمانی هم ندارد. زنگ زدم به خانم‌دعایی: "اوضاع روبراهه بیا" گفت: "گلی.." گفتم: "نیسش" گفت: "اومدم" و قطع کرد. به‌احترام خانم‌دعایی، بالاترین جای خانه بردندمان و پذیرایی مفصل و یک‌عالمه خرما و حلوا و آن‌جا بود که فهمیدم از بس توی این جلسه‌ها از شیرینی و این‌چیزها خورده هیکل‌اش این‌طور آب زیرش رفته. ولی راست‌اش هنوز باورم نمی‌شد. دنیا داشت کاملا وارونه یا سر و ته برایم می‌گذشت. حاضر بودم سه روز به سر‌و‌صورت‌ام با ناخن‌های تیز، چنگ بزنم تا از این خواب بیدار شوم اما مطمئن بودم، از همان اطمینان‌هایی که وقتی آدم بیدار

هست، که خواب نبودم و نیستم. وقتی نشسته بودیم ران‌های خانم‌دعایی نیم‌وجب هم با من فاصله نداشت و همین، حرارت تن‌اش را به تن‌ام منتقل می‌کرد. هر‌لحظه آتش‌مان بیشتر گر می‌گرفت و من کم‌کم حس می‌کردم که زیر شلوارم کمی مرطوب و لزج شده. باید بحث عوض می‌شد. بحثی که آغاز نشده بود باید به این‌جا می‌رسید که از خودت بگو.. حالا که کسی مزاحم‌مان نیست.. دوباره اخم‌هایش توی‌هم رفت و یاد بچه‌ها و قبرستان افتادیم. با یک ناله‌ی غریبی چند‌مرتبه تکرار کرد که آبرویم.. آبرویم... اما رفته بود و چاره‌اش سفر بود. من اگر خودم گیر و گرفتاری کارم را نداشتم شاید همسفرش می‌شدم تا یکی‌دو شهر آن‌طرف‌تر اما شک نداشتم که گلی می‌آمد هر جایی و آخر پیدایم می‌کرد و نسرین هم پی طلب‌ عاطفی‌اش را می‌گرفت و او هم با گلی می‌آمد. اما خودش هم می‌فهمید که این بحث آتش و شلوار من باید عوض می‌شد تا دامن‌مان را جلوی یک‌مشت پیرزن نیرز نگرفته بود. برای‌همین بی‌مقدمه با من به‌درد‌دل نشست: "جمعه‌صبح تازه از راه رسید و اومد افتاد روی تخت و روشُ کرد اونوری. همین چن‌ماه پیش بود آره اگه اشتبا نکنم. من هم اصلا از دیروزش مجلس نرفته بودم تا برای خودش از قبل آماده باشم و مبادا خاطر آرام شوهر بیازاره. بعد از دو هفته که برگشه بود حقم بود که حداقل بگه سلام. حقم بود که بعد یه‌عمر بزور صورتشُ اینطرفی بکنم و زل بزنم توی چشماش و بگم آقای حاج‌حسن‌آقا که این‌همه‌سال شب‌و‌روز هر‌کاری که خواسی کرده‌م و از جیب من و کتاب و حنجره‌ی بی‌نمک من خورده‌ی و خوابیده‌ی و هرجور که خواسی

شده‌م، حالا وقتش نشده که یک سلامی به ما بکنی؟ تو واقعا به رفقاتم همینطور بی‌محلی میکنی؟ حقم نبود که بعد که خوابش برد دستمُ آروم توی موهاش بکنم و توی دلم بگم حاجاقا فک میکنی اگه دوسِت دارم ینی اینبارم مث همه‌ی عمرم بهت وفادار بوده‌م؟..." همان‌وقت بود که من را کشید آن‌پشت و دق‌دل همه‌ی این سال‌های او را سر من در‌آورد. "من که اینکاره نبوده‌م و نیسم. اصلا الانم تپش قلب میگیرم که میگم خدام شاهده بحق همه دعا توسلایی که برا اهالی خونده‌م خودتم حتما باید فمیده باشی.. بعد بهش گفتم.. همه‌ی اینا البته توی دل خودم بودا.. گفتم حاجاقای شاه شاهان که ادعای مردی و مردونگیت بین همه‌ی اون رفقای مگست زبونزده، میدونی دیشب اینجا کی بود؟ نه اشتبا نکن هیشکی نبود. عوضش من رفتم.. خودتُ میگم کریم.. حقت هس مرد.." بعد گفت: "چشاش بسه بودن ینی اینقد خسه بود که همون‌موقع که چشاشُ رو به دیوار بس بیهوش شد تا خود صب. اگه بگم یه‌کلمه از حرفای اون‌شبمُ شنید. دل‌و‌جیگرم حال اومده بود و عجب تو رسیدی کریم. صدام اگه بگم چنون باز شد که فلان..." من که خشک‌ام زده بود گفتم: "حاجاقا مگه اینجا نیسن؟" گفت: "نه، هفته‌ای دوهفته‌ای میاد یه‌سر میزنه و میره اراک. قوم‌و‌خویشاش رفقاش همه‌فکر‌و‌ذکرش اونجاس. بقول خودش میگه فقط برای رونای کلفت و سفیدته که میخوامت. منم از ترس آبرو باهاش ساخته‌م اینسالا وگرنه که خودم انقد خواسّگار داشته‌م از توی مجلسام. همین گلی فقط برام روزی دوتاشُ میجس. خب گلی و پیرزنا میدونسن حاجی زیاد محلم نمیده خب منم آدمم دلم میخواد دلم توجه میخواد" فقط سرم را برای تایید تکان می‌دادم. "یه‌روزم سر‌و‌کله‌ی این دختره نسرین تو محل پیدا شد" گفتم:

"مگه کی اومد؟" گفت: "خداییش اولاش دختر بدی نبود. اصنم نفمیدیم کی اومد رف تو اون خونه‌ی کثیف طبقه‌بالایی نشس فقط وختی دیدیم مردای محل دارن یواشکی دم پیاده‌روا و لب دکوناشون پچ‌پچ میکنن فمیدیم که زنیکه داره یه شیطونیایی میکنه. گلی خیلی باهوش بود. همون‌اول گرف که به چه دردش میخوره این هرزه. قشنگ همچین زد تو خال که پیرمرد بیچاره نفمید از کجا خورد" "چرا اسد؟ اسد مگه کاریش کرده بود گلیُ که اینقد گلی ازش ناراحت بود؟" "اسد؟! نگو که اسمش که میاد آتیش میگیرم. مرتضای این دختر، گلی رو، همین اسدخان زیر خاک چالش کرد" صدای قژقژ در آمد و یکی‌از پیرزن‌ها با دو‌تا بشقاب و کارد‌و‌چنگال آمد تو. خودم را یک‌کم کنار کشیدم و از خانم‌دعایی فاصله گرفتم. بهتر بود حرف نمی‌زدیم و با یک تشکر خشک‌و‌خالی ردش می‌کردیم می‌رفت چون تازه به‌جای حساس قصه‌ی گلی رسیده بود. به‌خودم گفتم امشب تا گلیجان نیامده همه‌چیزش را از خانم‌دعایی بپرسم. خانم‌دعایی قشنگ باور کرده بود که قصد خیرخواهی دارم و می‌خواهم گلیجان را از این‌وضعی که توش افتاده بیرون بکشم. دو‌تا داغ دیده بود بنده‌خدا و گناه هم داشت. پیرزن که فهمید همان پیشدستی‌ها هم برای آن‌موقع اضافه بودند و وسط روضه‌ی خانم‌دعایی پریده بود، با کلی خجالت و شرمساری عقب‌عقب بیرون رفت و در را این‌بار آهسته اما چفت بست. دل‌ام دوباره تکان خورد و کلیدِ توی قفل در، برقِ توی چشم‌هایم شد. بلند شدم رفتم سمت در چوبی و یک‌بار دیگر جهت اطمینان بازش کردم و اطراف را نگاهی انداختم. به‌گمان‌ام پیرزن‌ها برای دست‌نماز و این‌ها داشتند آماده می‌شدند و خبری ازشان نبود. در را بستم و رو

کردم به خانم‌دعایی: "درُ قفل کنم؟" خندید و قند توی دل‌ام آب شد. خودم چادر را از سرش برداشتم و از همان روی مانتوی بلند و گشادش دست‌ام را بردم زیر لباس زیرش جایی‌که سینه‌هایش توی کف دست‌ام بازی می‌کردند. از حال رفت و هردویمان را به حالی برد بی‌وصف. دست دیگرم را خودش گرفت و گذاشت بین پاهایش جایی‌که فقط یک پارچه‌ی نرم را حس می‌کردم و نرمی و لزجی مخصوصی که مال خود خانم‌دعایی بود. دست‌ام را با‌این‌که گرفته بود بیرون کشیدم و با زبان‌ام کف دست‌ام را لیسی زدم و دوباره بردم لای پاهایش و همه‌چیز را کنار زدم تا به خودش رسیدم. بلافاصله ورم شلوارم را توی دست‌اش گرفت و چنان مشت‌و‌مالی داد که از نفس افتادم. فقط التماس‌اش می‌کردم که همیشه پیش من بمان و من قول می‌دهم همیشه دوست‌ات داشته باشم. او فقط ناله می‌کرد و هیچ چیزی و هیچ صدایی نمی‌شنوید. و این عاشقی و دلدادگی که نمی‌شد بیشتر از چند‌دقیقه طول بکشد را در آب زیادی توی شلوارم خلاصه کردیم و مانتویی که نکنده بود را دوباره مرتب‌اش کرد و چادرش را فقط روی سرش انداخت و بی‌حال به مخده تکیه زد و آرام گرفت. دستمال‌ها را مچاله کردم و هل دادم توی جیب شلوارم و فوری قفل را از در باز کردم. شاید دو‌دقیقه نشد که پیرزن در زد. گفتیم بفرمایید سجاده آورده بود. دوتا. برای من و خانم‌دعایی. خانم‌دعایی چقدر بیحال شده بود جوری‌که پیرزن باید فهمیده بود. یا اگر از بوی توی اتاق، بویی نبرده بود. بلند شد و سجاده‌ها را گرفت و وقتی پیرزن رفت من نشستم جای خانم‌دعایی و چشم‌هایم را بستم. آرام شده بودم.

شب همان‌جا خوابیدم من توی همان اتاق و خانم‌دعایی را بردند پیش خودشان تا برای روح اسد مرثیه‌ای کوتاه بخواند و یاد و نام‌اش را گرامی بدارند. از بس‌که شماره‌ی نسرین را گرفته بودم این‌چند‌روز، انگشت‌هایم تاول زده بودند و اگر ده‌روز می‌شد که نمی‌دیدم‌اش باید خودم را سر‌و‌ته آویزان می‌کردم. هیچ‌کس برای من او نمی‌شد. نه‌تنها من که برای محل و پسرهای محل هم نسرین چیزی یگانه بود. از‌طرفی او به‌گمان بعضی، میراث‌دار پیرمرد بود. نگاه‌های پیرمرد را بعضی‌شب‌ها توی کانکس، او به‌امانت برداشته بود و خودش فقط می‌دانست که پیرمرد چه کرده بود و چه مساله‌ای توی دامن خودش و دیگران گذاشته بود. این‌طور گمان می‌رفت که مساله‌ی آمرزیده‌شدن‌اش هم مرهون نسرین بود و او باید جلوی پروردگار هم یک‌بار دیگر چادرش را باز می‌کرد و سینه‌های شیطان‌صفت‌اش را به‌رخ خداوند می‌کشید و مچ‌اش را روی زمین می‌خواباند.

بار چندمِ تلاش من در همان دقایق اتفاقا برابر شد با صدای نسرین. هول شدم، به‌سرفه افتادم، و تا آمدم کلمه‌ای بگویم دست‌ام روی دکمه‌ی قطع رفت و تماس قطع شد. چشم‌هایم را از عصبانیت بستم و سر خودم داد کشیدم. صدای پیرزن‌ها و آواز خانم‌دعایی یک‌لحظه قطع شد و وقتی فکر کردند این‌طرف اتفاقی افتاده چند‌تایشان بی‌چادر و مقنعه در را باز کردند و ریختند داخل: "چیزی شده آقای کریم؟!" چشم‌هایم بسته بودند و سرم سوت می‌کشید. "آقای کریم؟! چیزیتون شده؟!.." "چیزیم نیس" چیزیم نبود. "خوبم" خوب نبودم. دل‌ام فقط تنگ بود.

پیرمرد و آن صدای خش‌‌دار خسته، آنی‌به‌آنی در من مرور می‌شد بعد. نتوانستم خودم را از آن مهلکه بیرون بکشم و احساس کردم حقی مثل حق پدری یا برادری به نسرین دارم. او به مواظبت نیاز داشت. من قبلا چنین آدم درستی نبودم و هنوز هم نمی‌شدم و ابدا نقش برادر نسرین را قبول نمی‌کردم. تازه قدر گوهر را فهمیده بودم حالا که دیگر نبود. اما دخترش هم باید به خود او می‌رفت. پس رفته بود. پس آیا دادن‌اش هم حکمتی داشت؟ می‌توانستم یک کاری بکنم؟ دست‌به‌کار شدم و نیمه‌های شب بود کرکره‌ی دفتر را بالا کشیدم و پشت کامپیوتر نشستم. صفحه‌ی نور از همیشه تیره‌تر و تارتر بود. نوشته‌ها جلوی چشم‌ام در درون خود می ‌لرزیدند. وقت‌اش بود یک اتفاق بیفتد. این انتظار، بی‌دلیل اما قابل پیش‌بینی بود. چون بی‌دلیل امشب خودم را ارضا کردم و با هیچ زنی نبودم. جای دست‌های خاکی‌اش هنوز روی گوشی تلفن بود و هنوز نمی‌فهمیدم موبایل‌اش را برای چه توی سنگ‌ها قایم می‌کرد. لم دادم روی صندلی و جفت

پاهایم را انداختم روی میز. یک خلسه‌ی موقت. یک آرامش بعد از طوفان. چه دروغ بزرگی! کدام آرامش! تا خودم را توی تن پیرمرد دفن نمی‌کردم دل‌ام راضی نمی‌شد. من دیده بودم او با دخترش.. اما هیچ نگفته بودم. نه پرسیده بودم نه اعتراض. این‌طور شاید من غیرت خودم یا غیرت نوع انسانی را زیر سوال برده بودم. خودم را دفن کرده بودم زیر تن بی‌جان پیرمرد و عین خیال‌ام هم نبود. بعد از غسالخانه، پیرمرد را بردند امامزاده و گلیجان و بقیه‌ی پیرزن‌ها آن‌جا به‌سر و رویشان می‌زدند و غش می‌کردند و وقتی پایین پای امامزاده به‌خاک سپرده شد و فرش را رویش انداختند، برای همیشه محو شد. با خیال‌اش آن‌زمان، توی گور هم با او رفتم و روی کفن‌اش خوابیدم. صدایش انگار توی گوش‌ام بود که.. "من وقتی زنده بودم که خنده‌های نوجوانیِ دخترم را می‌دیدم. توی خلوت‌ام اما یک‌شب به‌حال خودم گریه می‌کردم یک‌شب به‌حال دخترم. منی که جای خالی دندان‌ام را خالی گذاشته بودم سال‌ها برای بازی انگشت‌های کوچک او وقت خواب. من دوست‌اش داشتم اما او یعنی آن‌ها هیچ‌کدام نفهمیدند. حتا من عاشق گلی بودم. اما چه می‌کردم وقتی فرتوتی، اجازه‌ی نزدیکی را از من گرفته بود. خوش باشند حالا با خوشی‌هایشان. من هم این‌طوری خوشم. با خیال این‌که آن‌ها الان آزاد و راحتند. اگرچه من خفته‌ام این‌جا زیر تخته‌سنگ‌ها و موزاییک‌های خوشبوی معطر که خادم‌ها هر‌روز کهنه می‌کشندشان. فکر نکن من راحت از این مساله می‌گذرم. حالا نگاه‌ام بیشتر به اوست یعنی هر‌دوی آن‌ها. من تک‌تک اشک‌هایتان را این‌چند‌روزه شمرده‌ام و قصه‌ی شب‌های تنهایی را امروز از بر شده‌ام..." با او حرف می‌زدم اما دیگر گریه‌ام بند آمده بود و خاکریزه‌ها را از توی

س بکشم... "یکبار صدای دخترمُ شنیدم که با تلفن، نمیدونم با کی، یواشکیِ من حرف میزد و گفت از صبحِ ناشتا دارم از پشت میدم.. عجب عجیب حسی هس پسرم. حالا فهمیدی که میگفتم گاهی یه آروغ، حال دلمُ خوب میکرد. گوارشم خیلی‌وختا بخاطر همین‌چیزایی که میدیدم اذیتم میکرد. خیلی‌قبلنا که توی یه خونه‌ی کوچیک حیاط‌دار میشِسیم، لب پله‌های زیرزمین که از توی حیاط راه داشت، پشت‌به‌حیاط و رو به زیرزمین تاریک، روی دوپا می‌شِستم و سیگار میکشیدم.. یکبار یه‌رفیقِ سالای‌دور که توی کار لوازم شکار و اینا بود، اومد دیدنمون، یکی‌از گلدونای صابخونه رو از توی راه‌پله‌ها برداشت و برا خودمون کادو اورد و تحقیرمون کرد. از همون‌روز نشون‌به‌اون‌نشون که سه‌شنبه و وسط‌هفته بود دخترم رفت و دم غروب با یک حال دیگه‌ای برگش. فهمیدم همون‌موقع که دختر رفته و زن برگشته.." حس می‌کردم همان‌موقع داشتم کپی‌هایش را دوباره می‌گرفتم اما این‌بار هربار کمرنگ‌تر.. "آره یکی‌از جَوونای بچه‌مایه‌دار محل بود که بقول همین رفیق شکارچی ما، کُس تو کاسه‌مسی براش میبردن.. افتخاری بود برای دخترای محل که یه شب باهاش باشن.. گلی نفمیده بود. نمیخواسمم اصن بفمه. فقط اعصابش خوردتر میشد و برادراشُ به‌جون من مینداخ. خب تخصیر خودم بود یه زن که ده‌بیس سال از خودم کوچیکتر بود گرفته بودم. انگاری دوتا دختر داشم. گلی و دخترمُ میگم.." دیشب‌اش بود با نسرین، کوبیده و دوغ را جانانه بر بدن زده بودیم، پس خواب پریشان چه تعبیری داشت. به‌افتخار چندمین شب‌جمعه‌ی پیرمرد. می‌خندید و

ریسه می‌رفت. می‌فهمیدم؛ خنده‌های عصبی بود. تا یکی‌دو‌ماهی گذشت و آب‌ها از آسیاب افتاد و جمع پیرزن‌ها دوباره جمع شده بود. نسرین هم قاطی‌شان شده بود و با هم شوخی می‌کردند. شوهرهای پیرزن‌ها که شنیده بودند نسرین آن‌جا آمد و شد می‌کند به زن‌هایشان اخطار داده بودند و گفته بودند دیگر خودتان می‌دانید و تربیت‌و‌آبروی نوه‌نتیجه‌هایتان. چه تربیتی چه کشکی! محل را به‌گند کشیده بود از بس جگر بود. نوجوان‌ها را زودتر از موعد، بالغ کرده بود و میانسال‌ها را از خانواده‌شان، سرد. می‌دانستم گرمایی که با من دارد را بعد از من بلافاصله با یکی‌دیگر دارد و برای همین هم همیشه سعی کردم دل به نسرین نبندم. توی این یک‌سال اتفاقات جالبی برای من افتاد. گلی بین پیرزن‌ها بعد از چهلم اسد جار زد که کریم را دوست دارم و یک‌بار با خانم‌دعایی دوتایی به‌جان‌ام افتادند و دار و ندارم را خوردند و بردند. وجبی از تن‌ام نبود که نبوسند و دوتایی سر شوق‌ام نیاورند. آن‌شب عجیب‌ترین و عمیق‌ترین حس جنسی و عشقی دنیا را تجربه کردم. و وقتی رویشان توی‌روی‌هم باز شد از زبان خود گلی شنیدم که چطور بعد که من خواب‌ام برد، به‌هم می‌آمیختند و پاهایشان را توی پاهای هم می‌مالیدند و ناله می‌کردند. گفتم یک‌بار هم من را دعوت کنید خیلی دوست دارم. گلی گفت تو مَردی نمی‌شود. گفتم چرا نمی‌شود، می‌خواهم. گفت باشد یک‌شب بهت می‌گویم که تو هم باشی. بعد از آن، هرچند‌وقت یک‌بار، سه‌تایی توی یکی‌از اتاق‌های آن خانه جمع می‌شدیم و دنیا را به‌هم می‌ریختیم. گوشِ سنگین دوسه‌تا پیرزنی که حواس‌شان به این آتش بود، هم به ما دلگرمی می‌داد هم نگران‌مان می‌کرد. از

طرفی صدایمان را کمتر می‌شنیدند و این خوب بود و گلی و خانم‌دعایی راحت‌تر بودند و از طرفی می‌ترسیدیم هر آن بریزند توی خانه و ما را به‌جرمی زشت ببرند. تا یک‌روز صفیه‌بگوم من را کنار کشید و گفت سعی کن از این‌ها دوری کنی. گفت گلی قصه دارد و تو اصلا چه از کار این‌ها خبر داری؟ مقنعه‌اش را زیر چانه‌اش جلوتر کشید. می‌خواست چیزی بگوید ولی نمی‌توانست. انگار آن‌جا راحت نبود. "بخدا نمیدونم آقاکریم چی بگم اصلا که.." نشستم و سیگار کشیدم و دل‌ام به‌حال خودم سوخت. فقط نصف حرف‌هایش را می‌شنیدم. نصف دیگر را توی ماتم خودم سیر می‌کردم. این‌که دیگر نمی‌توانستم حرف زن‌ها را باور کنم. برگشتم به او گفتم: "اینا.. راسش.. حاجخانوم.." پیرزن روی چارپایه‌اش تکانی به خودش داد: "فقط جان خودت برای کسی نگو من بهت گفتم" قول دادم و تا آمدم بپرسم که.. رفته بود و چارپایه را هم با خودش برده بود. بلافاصله سوار موتور شدم و تا امامزاده گاز دادم. رسیدم بالای گورش و این‌بار به طلب نشستم: "واقعا اسدخان؟!" از توی گور فکر می‌کردم که جواب می‌دهد: "فهمیدم وختی با تلفن حرف میزدی، الکی خطخطی میکردی. هیشکی پشت خط نبود. دخترم بود. حالا پاشده‌ی اینوخت شب اومده‌ی اینجا که چی.." زبان‌ام باز شده بود. زبان مرده‌گان. چون من با جنده‌ها خوابیده بودم. حالا بدهکار شده‌ام. به اسد. فهمیده بوده همان‌وقت که با نسرین برو بیا داریم. از بوی تن‌مان که به تن‌اش می‌ماسیده نسرین و با خودش آن را توی کانکس می‌برده. کف دست‌ام را هم آن‌روز بیشتر انگار بو کشیده بود تا این‌که ببیندش. می‌خواسته در حافظه‌ی بویایی‌اش ثبت‌ام کند. در پرونده‌اش، کنار همه‌ی آن

کاغذپاره‌ها. چون یک پدر حتما به دخترش عشق می ورزد و خودش را نگهبان او می‌داند.

حالا که روزهاست از آن روزها گذشته، گاه‌گاهی در خیال‌ام با او هم‌صحبت می‌شوم. مراسم یادبودش دیروز در همین مسجد کناری برقرار شد و گلی و خانم‌دعایی و همه را چادر‌به‌سر دیدم که آمدند و رفتند تو و الباقی ماجرا. نسرین دختر اسد نبود. این راز سر‌به‌مهر را خود اسد هم نمی‌دانست و من و نسرین فقط از این بازی بی‌خبر بودیم. به پیرمرد تا توی گورش هم دروغ گفته بودند. وسط‌های آن‌ایام بود یعنی چند‌ماهی از آن‌روز که اسد جلوی راه‌ام را توی چهارراه گرفت، که متوجه زخمی شدم که روی صورت اسد افتاده بود. کشیدم‌اش یک‌کناری و با هزار عِجز و التماس ازش خواستم بگوید چه شده. یعنی گلی دیشب‌اش از من خواسته بود که به‌دست‌و‌پای پیرمرد بیفتم تا بگوید. نمی‌دانستم چه مساله‌ی مهمی بود. اما وقتی اسد اصرار من را دید و این‌که برای اولین‌بار قسم‌اش دادم، گفت که حالا که این‌طور می‌گویی من هم نمی‌توانم نگویم و ناخن‌های یک‌نفری به صورت‌ام کشیده. گفتم کی؟ گفت چه اهمیتی دارد. همین‌ها

را به گلی گفتم اما گلی به‌ظاهر راضی نشد و گفت باید خودم ببینم چه شده. همان‌شب بود که من از خانه زدم بیرون و به یک‌سمتی جز سمت کانکس به‌راه افتادم. لحظاتی بود که به جان‌ام افتاد که همه سرکارم گذاشته‌اند. البته که من حظ‌اش را برده بودم. حظ این‌همه تن‌و‌بدن بی‌مثال. با‌این‌که به‌خودم قول دادم آن‌شب، دیگر و هرگز سمت کانکس نروم و مگر چه ربطی به من دارد، اما همان‌شب هم دوباره سر حرف‌ام نماندم. انگار جای یک زخم صدایم می‌زد. آن‌شب نسرین توی کانکس داشت به سر و صورت خودش چنگ می‌زد اما با دهان بسته، و همین فکر می‌کردم زور توی دست و ناخن‌هایش را چند‌برابر می‌کرد. پیرمرد هی سعی می‌کرد دست‌های نسرین را بگیرد تا به خودش صدمه نزند و همین‌موقع‌ها گاهی ناخن‌های نسرین به بدن پیرمرد گیر می‌کرد و خطی بر بدن اسد می‌انداخت. دنبال نسرین راه افتادم همان‌شب بعد از کانکس، و دیگر باور کرده بودم که دختر اسد صبوحی است. یعنی می‌شد نسرین صبوحی با احتساب دودوتا چهارتایی که ماها کرده بودیم. سهمی از معدن می‌برد بعد از پیرمرد و صاحب گنجینه‌ای می‌شد دخترک برای خودش. چه خیال باطلی. چطور خانم‌دعایی مثلا فکر می‌کرد یا وانمود می‌کرد که خالی بر بدن کسی ساییده شده. مسخره بود. اما درعوض خود خانم‌دعایی بود که برای من یک‌بار به‌راست گفت که نسرین از درد نداری حتا شانس مردن هم نداشت. آن‌قدر آن حلقه‌ی لوستر خانه‌ی کثیف اجاره‌ای، مثل همه‌جای آن خانه فرسوده و سست بود که حلقه‌ی طناب دار نسرین هم شب خودکشی‌اش از جا کنده می‌شود و فقط سر نسرین را می‌شکند. بعد از

آن نسرین دیگر قید مردن را هم می‌زند و می‌نشیند توی خانه و پاهایش را سمت آسمانِ خدا... به‌قول خانم‌دعایی نسرین گفته بود که همان‌غروبِ خودکشی بوده که صدای مردکِ نان‌خشکی را آن‌قدر واضح شنیده بوده که هیچ‌وقت قبلا نمی‌توانسته. تمام کلمه‌هایی که این‌قدر مبهم و نامعلوم گفته می‌شده را کاملا متوجه شده. خانم‌دعایی هم به‌طمع وعده‌های گلی، نسرین را به‌سمت پیرمرد هل می‌داده تا بلکه از این طریق، لگدی به پشت حاج‌حسن‌آقا بزند و خودش مرد زندگی خودش شود. اگرچه طمع‌اش به موی سینه‌ی مردها هیچ‌وقت از سرش نیفتاد که سهم من از بقیه‌ی مردها حتا بیشتر هم بود. هرجا که می‌رفت، دو قدم عقب‌تر، یک‌جا یک‌گوشه‌ای از کوچه دنبال‌اش بودم. چشم بر‌نمی‌داشتم و باور کرده بودم که حق با گلی بود -اگرچه اول‌بار سخت انکار کرد و آن هم از هوش بالایش بود-. گلی هم کوتاه نمی‌آمد که این زنیکه‌ی بی‌آبرو را ببین و پدرش را بشناس. این‌شب‌ها اصرار داشت به من بقبولاند که پیرمرد چنان دخترش را عصبی و از راه به‌در کرده که دست روی پدرش بلند می‌کند. ولی من با چشم‌های خودم، قبل و بعد از این، چند‌بار دیده بودم که نسرین خودش خودش را می‌زد و ترکش‌هایش بود که به سر و سینه‌ی پیرمرد می‌خورد. فکر می‌کردم که اگر به گلیجان بگویم حتا اگر به خانم‌دعایی هم بگویم باور نمی‌کنند و من را به‌طرفداری از پیرمرد متهم می‌کنند. من پول خودم را از پیرمرد گرفته بودم و از خجالت نسرین بارها همین‌مدت در‌آمده بودم. پس چه نیازی بود به طرفداری. من می‌خواستم واقعِ مطلب را فردا‌ظهر که گلی پیش‌ام توی دفتر می‌آمد برایش می‌گفتم.

مقصد نسرین آن‌شب خانه‌اش بود و مقصد من، منی تنها. امشب نه او را داشتم و نه خودم را. گلیجان بدون من شاید زودتر می‌خوابید و پیرزن‌ها تا نصفه‌شب بیدار بودند و غیبت می‌کردند. ساعت‌ام را کوک کردم برای شش صبح. زودتر از هر کسی باید می‌رسیدم پشت در خانه‌ی نسرین و غافلگیرش می‌کردم. شاید این‌بار دست‌ام را نمی‌گرفت و نمی‌بردم داخل ولی خودم آن‌قدر هنوز نیرو در بازو داشتم برای این‌که هل‌اش بدهم و خودم و خودش را روی تخت بیندازم. صبح خواب ماندم و نزدیکی‌های ظهر بود که قید گلی را آن‌صبح زدم و رسیدم پشت در خانه‌ی نسرین. اول به موبایل‌اش زنگ زدم و وقتی جواب نداد زنگ خانه را زدم. صدای خودش نبود که گفت: بله؟ مانده بودم که چه بگویم که دوباره تکرار کرد کیه؟ گفتم با نسرین کار دارم گفت که ما این‌جا نسرین نداریم. دست‌پاچه شده بودم و یک‌لحظه به عقل‌ام شک کردم. دوباره سرتاپای خانه را برانداز کردم و مطمئن شدم که خانه‌ی خودش است. صدای آیفون که قطع شد دل‌ام ایستاد. نه می‌توانستم بایستم نه برگردم.

دل‌ام نمی‌خواست دل گلی را بسوزانم یا بفهمد که با نسرین سر و سری داریم وگرنه می‌توانستم توجیه‌اش کنم که هربار از این مساله‌ها با نسرین دارم و گاهی انگار غیب می‌شود می‌رود توی زمین. تا آن‌روز همه‌چیز را از گلی مخفی نگه داشته بودم حتا بوی تنی را که تن‌ام گاهی به‌خود گرفته بود و دو‌سه‌باری گلی را به‌شک انداخته بود. خانم‌دعایی هم کم‌کم با من راحت‌تر شده بود و حداقل برای‌این‌که کپی دعاهایش را مجانی برایش بگیرم، بغل و ران‌های سفید و گوشت‌آلویش را نبود که باری از من دریغ دارد. حالا خودش بیشتر تشنه بود مخصوصا از وقتی دیگر ترس آبرویش را پیش گلیجان نداشت و بعدها مخصوصا که در و دکان‌اش را برداشته بود و برده بود دوتا محله آن‌طرف‌تر. حتا برای هم تعریف می‌کردند و پشت سرم گاهی شنیده بودم از خودشان که گفته بودند و خندیده بودند که چیزِ کریم این‌جوری هست و اون‌جوری...

قبل‌از این‌که هیچ‌چیزی آن‌شب بگوید خودم پیشدستی کردم و گفتم که نسرین را دیشب دیدم. دنبال‌اش رفتم و توی کانکس هم که بود دیدم‌شان. خودش بود. ولی ندیدم که با پیرمرد کاری بکنند... داشتم بی‌خود و بی‌جهت راست‌اش را برایش می‌گفتم... گفتم که نسرین فقط جلوی پیرمرد ایستاد و با‌هم حرف زدند. گلی گفت: "دیگه چی؟ دیگه چیکار میکردن؟" نمی‌دانستم منتظر چه‌چیزی بود. من هنوز گلی را آن‌طور که باید نشناخته بودم و شاید یکی‌از دعاهای خانم‌دعایی را ندانسته توی جیب‌ام گذاشته بودند که این‌طور بی‌توفیق بودم. گفتم که: "همین فقط. کاری نمیکردن" باور نمی‌کرد و اصرار داشت که یک کاری کرده‌اند. گفتم: "به‌خدا" باز هم گفت: "نه" گفتم لب حوض بشینیم. وقتی قبول می‌کند و با‌هم با صفیه‌بگوم سه‌تایی لب حوض می‌نشینیم نه سیبی توی حوض هست نه شاخه‌ها. یک حس تنهایی عمیق هست فقط. حس این‌که میان هزار زن گم شده‌ام. هزار زن که نمی‌فهمم‌شان. گلیجان دوباره به پیرزن‌ها دستور داده که یک سینی پر از همه‌چیز برایم بیاورند. انگار امشب هم این‌جا مهمانم. مهمان همه‌ی نمی‌دانم‌ها. وقتی سوال‌پیچ‌هایش تمام شد و این‌وسط، یکی‌از زن‌ها هم دوتا تکه بار دل‌ام کرد که حواس‌ات دیگر پیش گلیِ ما نیست و این‌ها، خستگیِ صبح‌تا‌شبِ آن‌روز را با گلیجان در‌میان گذاشتم و گفتم که اگر می‌شود امشب زودتر بخوابم و سرم هم درد می‌کند. مثل برق پرید و برایم قرص و یک‌لیوان آب خنک آورد و خواهش کرد که حتما بخورم. یک‌نفس لیوان آب را سر کشیدم و سراغ جای خواب را گرفتم. همان‌موقع لبخند رضایتی روی لب‌هایش نشست و به همان سمت همیشگی اشاره کرد. به‌همین‌سرعت حواس‌اش از نسرین پرت می‌شد و خودم را

از دست‌اش خلاص می‌کردم. حالا دیگر رگ‌خواب‌اش توی دست‌هایم بود و هر‌وقت و هر‌جور که اراده می‌کردم با خودم توی رختخواب می‌بردم‌اش. پیرمرد انگار برای ما یک خواب سرد بیشتر نبود که داشت توی شاخه‌های یک دختر می‌وزید و برگ از او می‌ریخت. امشب به‌علاوه‌ی میل جنسی‌ام که گلی را به‌خود فرا‌می‌خواند، فوران آتشفشان هزارساله‌ی هزار سوالِ ندانسته مخصوصا درباره‌ی رابطه‌ی نسرین و پیرمرد بود که می‌خواست یک‌جا از آلتی مردانه، مردانه و بی‌ملاحظه توی لختی تن یک زن هوس‌باز و کاربلد بپاشد و مذاب تن‌ام را در تن عاشقِ زن عاشق دیگری به‌یادگار بسپرد. اگر این خوابِ امشب ما و این لحاف‌و‌پتو قرار بود از ما یادگاری به‌جا می‌گذاشت بهتر بود اسم‌اش را اسد می‌گذاشتیم چون امشب بیشتر داشتم از خیال عصای او به این عصای گوشتی پناه می‌بردم و در غلاف همسرش فرو می‌کردم و درش می‌آوردم. از خانه‌ی پیرزن‌ها تا خانه‌ی نسرین راه کمتری بود و فردا صبح‌اش همان صبح زود و شش صبح که هنوز گلی لباس‌هایش را هم نپوشیده بود و غرق در خواب ناز بود، موتورم را دم خانه‌ی نسرین خاموش کردم و زنگ خانه‌اش را زدم. دوباره همان صدای غریبه گفت نسرین نداریم آقا و مزاحم نشو. به‌شک افتاده بودم و این‌وقت از صبح را نمی‌فهمیدم. فکر کردم زودتر باید می‌آمدم دوباره فردا و منتظر می‌ماندم و شاید کسی نیمه‌های شب، تن نسرین مرا با سحر و جادو بر‌می‌دارد و جایی می‌برد. برگشتم. نه حال دفتر را داشتم نه یک‌مشت آدم خودخواه که فقط برای رتق‌و‌فتق امور خودشان، شناسنامه دست‌ام می‌دادند. وقتی بر‌می‌گشتم

یک‌مشت خرت‌و‌پرت از سوپری محله‌ی پیرزن‌ها خریدم تا دست‌خالی نروم. سوار بر موتور و در عالم هپروتی خودم آهسته به خانه‌ی پیرزن‌ها نزدیک می‌شدم که یک ماشین که یک‌لحظه سر کوچه ایستاد و یک‌نفر را پیاده کرد و با عجله رفت نظرم را جلب کرد. وقتی خوب تیز شدم و راه‌رفتن آن زن را از پشت‌سر زیرنظر گرفتم و گازش را گرفتم و با موتور، خودم را نزدیک‌اش رساندم خانم‌دعایی را دیدم با وضع‌و‌ظاهری که کمی آشفته به‌نظر می‌رسید. خانم‌دعایی کارش را بلد بود و همین مرا به‌شک می‌انداخت. زیر‌نظر گرفتم‌اش چند‌روزی و وقت‌هایی آزاد می‌دیدم‌اش بعد از این، که نسرین هم سر و کله‌اش پیدا می‌شد و زنگ‌ام می زد و می‌گفت که الان کارم تمام شد. این هم‌زمانی و این‌که هر‌دوی آن‌ها تن‌و‌بدن سفیدی داشتند را به‌فال نیک می‌گرفتم. تن‌و‌بدن داغی هم که آن‌روز از خودش به من عرضه کرد برای اولین‌بار آن‌جا توی آشپزخانه هم باجی بود ظاهرا که به من داد بابت این‌که داشتم حدس می‌زدم با گلی یا نسرین دارند یک‌غلط‌هایی می‌کنند و اتفاقا خوب هم دهان‌ام را بست. داغ‌تر از آن گوشت و پوست برفی، خودش بود؛ و همین‌که وسط کارمان یک‌حرف‌هایی می‌زد که آتش می‌گرفتم و او هم نفت در این آتش من می‌ریخت، من را به یک عالم دیگری با خودش می‌برد؛ جایی‌که هزاران کتاب و قفسه‌ی کتاب قدیمی و خاک‌خورده‌ی طلسم و دعا، روی‌هم انباشته بودند و هر‌بار یکی را به من انگار می‌آموخت. هزاران کتاب با هزاران رسم و نمودار لذت مالش اجسام جسمانی. هر مالشی و هر بوسه‌ای از او یک‌طور مرا در خود فرو می‌کشید. هربار یک‌عشق از او می‌آموختم و هربار طوری دیگر ارضا می‌شدم. گفت نپرس

و بار آخرت باشد که می‌پرسی از نسرین. بگذار او کار خودش را بکند در‌عوض من و گلی هر‌جور که تو بخواهی خواهیم بود. حالا این‌جا، همان حوالیِ شب‌های جغرافیاییِ کانکس که علی‌رغم تصمیم‌ام مقصد اول‌و‌آخرم شده بود، سرم را به‌کار خودم گرم باید نگه می‌داشتم. به‌علاوه‌ی این‌که از همه برای من مهم‌تر، خود اسد شده بود و زخمی که گلی به جان‌ام انداخت آن‌شب و مساله‌ام شد. آن‌شب هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود که چطور گلی یک‌دقیقه غیبت اسد را می‌کرد و چطور یک‌دقیقه به‌وجد می‌آمد از تن‌و‌بدن پشمالوی من و به اوج می‌رسید و صد‌بار همان‌شب ارضا شد. روزهای بعدش بیشتر توی نخ خانم‌دعایی و نسرین رفته بودم و چند‌صبح نشد که آمارشان را در‌آوردم و کم‌کم فهمیدم که خانم‌دعایی دارد این‌وسط، وردهایی می‌خواند و واقعا یک‌وقت‌هایی هر‌دو با‌هم در دسترس نیستند. نمی‌توانستم دهان باز کنم و حرف بزنم چون چاک سینه‌های بزرگ و سفید او، تنها راه نفس‌کشیدن‌هایم بود. نسرین توی کانکس یکهو وسط کارشان انگار جن می‌گرفت‌اش و شروع می‌کرد به زد و خورد خودش. دست‌های پیرمرد آن‌وقت بیشتر می‌لرزید و به چشم‌هایش که از دور و از لای نرده‌های در آهنی بزرگ، درست پیدا نبودند، حالت غش‌و‌ضعف دست می‌داد و خودش را روی دست‌های نسرین می‌انداخت و میانجی می‌شد. همان‌روزها یک‌بار بی‌خبر از پیرمرد، خودم سوار موتور شدم و رفتم سروقت معدن. سردتر از قبل بود و حالا قدر سپر سینه‌ی پیرمرد را جلوی سینه‌ام می‌دانستم. او بیشتر از من سردش می‌شد را هم فهمیدم و بغض‌ام گرفت. سوار بر موتور

بودم که توی دل‌ام هق‌هق می‌زدم و دل‌ام به‌حال‌اش می‌سوخت. بعد از آن‌شب‌های کانکس، جریان نسرین را حدس زده بودم که دخترش نیست و پیرمرد دارد به‌هوای خیالی باطل، یک‌کاری برای یک‌کسی می‌کند. لای صخره‌ها و قلوه‌سنگ‌ها با پایم دنبال چیزی اثری ردی بودم. خودم هم نمی‌فهمیدم چه‌چیزی مرا این‌سمت کشانده. حالا مثل پیرمرد، من به‌جان صخره‌و‌سنگ‌ها افتاده‌ام تا نشانی از یک‌خروار لؤلؤ و مرجان پیدا کنم. از شناسنامه‌ی دوخطی پیرمرد، همان‌وقت‌ها هم معلوم بود که اسم نسرین را دستخط یک زن هوس‌باز، بدون دقت توی شناسنامه‌ی پیرمرد آورده و می‌خواهد همسر پیرش را از چشم بیندازد. از روی آن صفحه‌ی شناسنامه، پیش خودم یک‌روزی قبل‌تر‌ها که حواس‌ام به چیزی نبوده، صد‌تا کپی گرفته بود و بین همه‌ی زن‌ها و پیرزن‌ها پخش کرده بود که بیایید و تحویل بگیرید همسایه‌ی دست‌به‌عصایتان را. خانم‌دعایی به هر‌کدام از آن کپی‌های شناسنامه‌ی پیرمرد، چند‌تا برگه‌ی طلسم منگنه کرده بود و گذاشته بود لای مفاتیح هر‌کدام از پیرزن‌ها تا مبادا یک‌وقت یادشان برود که انتقام چه زن و بچه‌ی مظلومی را از پیرمرد باید بگیرند و اگر نگیرند چه آواری از بلا و جن و پری روی سرشان خراب می‌شود و عاقبت‌شان ختم به‌خیر نمی‌شود. با همه‌ی این‌ها، گلی همان دختر چهارده‌ساله‌ای بود برای من که اخم‌هایش هم دل‌ام را می‌لرزاند. وقتی می‌گفت امشب نیا و فلان‌وقت نیا و قهرم با تو و این‌ها، انگار عالم را بر سرم خراب می‌کردند و وقتی بلافاصله خودش پیام می‌داد که بیا هستم خانه، مثل برق می‌شدم و تا خانه‌ی پیرزن‌ها

له‌له‌اش را می‌زدم و برایش توی دل‌ام می‌مردم. این گرفتاری عجیب من بین پیرمرد و همسرش هر‌روز از دیروزش پیرتر و پیرترم می‌کرد.

هر‌کاری کردم با خودم. هر‌کاری کردم با زن‌ها. هر‌کاری که فکرش را می‌شد کرد. اما نتوانستم نتوانستم به پیرمرد بگویم که چرا. چرا دستِ قبول روی سینه‌اش گذاشت و تسلیم گلی شد. چرا نسرین وقتی به سر و صورت‌اش چنگ می‌انداخت پیرمرد خودش را وسط دعوا می‌انداخت و جن‌ها را از او دور می‌خواست بکند. به من اصلا چه‌ربطی داشت دعوای آن‌ها. دل‌ام هر‌بار که خالی می‌شد و ترس روی عقل‌ام رژه می‌رفت، خودم را بیشتر محتاج تن‌و‌بدن آن‌ها می‌دیدم. یک‌بار با خانم‌دعایی می‌خوابیدم و فردایش با همان خیال و با کمال بی‌شرمی، روی بدن نسرین به‌خواب می‌رفتم. یک‌شب با گلی خوابیده بودم و توی سرم تن‌و‌هیکل آسمانی نسرین می‌گذشت. از خودم بی‌خود شده بودم و این‌وسط فقط زن‌ها بودند که از اندامی مردانه سر حال می‌آمدند و هر‌روز شاداب‌تر. فقط پشیمانم که چرا به‌جای گلی با اسد هم‌کاسه نشدم. البته که گلیجان جای هیچ حرفی برای احد کوچکی مثل من باقی نمی‌گذاشت با آن ناز و عشوه‌ها.

هربار جور دیگری می‌شد و توی دست‌های من می‌آمد. هربار یکی‌دیگر بود توی دست‌هایم. تا‌وقتی‌که نفهمیده بود من و نسرین را. و وقتی یک‌روز دل را به‌دریا زدم و برایش خودم و نسرین را گفتم، دیگر قفلی شد بر دهان‌اش و همیشه از آن به‌بعد، با لب‌های بسته مرا در بغل می‌گرفت. همین‌شد که بیشتر به حرف‌های جنسی خانم‌دعایی وقت هم‌خوابی دل سپردم و به شیطنت‌های جوان‌سالی نسرین. گلی برای من یک جنازه‌ی مرگِ‌مغزی بود که قلب‌اش هنوز در بدن می‌تپید و خون را در بدن‌اش جاری می‌ساخت تا ذره‌ای از طراوت آن نکاهد. یک جنازه که عشقبازی بلد بود و از مردش خیری ندیده بود. اگر پی کار اسد را می‌گرفتم ودنباله‌روِ این بازی‌ها و هوس‌های بچه‌گانه نشده بودم شاید الان معدن را با پیرمرد باهم پیدا کرده بودیم و دست‌ام به یک‌جاهای بلندتری بند بود. قله‌های پرواز البته که از بالای سینه‌های حجیم و سفت هرسه‌تای زن‌ها از نزدیک پیدا بودند اما در‌نهایت راه‌به‌جایی نمی‌بردند. اما اگر دل اسد را به‌دست آورده بودم و آن دم‌آخری وکالت کارهایش را از او گرفته بودم چه؟ چرا اصلا همان‌موقع حواس‌ام به این نرفت؛ یا شرم از هم‌خوابگی با زن‌اش این جرات را از من گرفته بود؟ یک‌درصد فکرش را نمی‌توانم الان بکنم که امضای فلان‌کس پای آن قرارداد بوده باشد و قضیه الکی باشد. تنها‌چیزی که فقط این عذاب را کمی از وجدان‌ام بر‌می‌دارد این هست که حداقل از زن‌های آن خانه، نهایت لذت را برده‌ام. اگرچه که من هیچ‌وقت حتا تا امروز هم نفهمیدم که کدام‌یک را بیشتر دوست داشتم و چرا.

فکر می‌کنم اگر به‌تفصیل برای خودم بگویم یا روی کاغذ بنویسم که توی شب‌هایی که با هرکدام از آن‌ها جداگانه زیر یک سقف بودم، چه کردم و چه نکردم، حداقل خودم متوجه شوم که چه اتفاقی در دل‌ام افتاده است. بعضی‌وقت‌ها هم، البته خیلی‌کم، پیش آمد که من و گلیجان و خانم‌دعایی سه‌تایی به‌جان‌هم افتادیم و آن‌ها یک‌چشم به من داشتند و یک‌چشم به تن‌و‌اندام خویش. این اتفاق با نسرین هرگز نیفتاد چون از توی حرف‌هایش قبلا فهمیده بودم که غرور جوانی‌اش هرگز به او این اجازه را نمی‌داد که با کسی قسمت‌اش کنم. شب اولی که نسرین را توی خانه آوردم و خندیدم توی رویش و گفتم که: "چرا حالا کارتتُ جا گذاشی اونروز؟" و گفت که: "همینجوری" گفتم: "از قصد جاش گذاشی" و او هم خنده‌اش را خورد و گفت: "گیر دادیا" گرفتم که اهل دل است و می‌توانم روی‌اش حساب باز کنم. گفت همان‌شب که: "میتونم از این شربت آلبالووا دُرس کنم؟" گفتم: "آره برای منم درس میکنی؟" "آره برا هردوتاییمون". حس کردم همان‌شب عاشق‌اش شدم و دل‌ام را تا جای بی‌منتهایی برد. بعد از شربت برایم چایی درست کرد و یک‌جور مرتب و قشنگی با یک کیک توی دیس چید و رو‌به‌رویم روی میز عسلی گذاشت. هنوز توی کانکس ندیده بودم‌اش و هنوز مال خودم بود. گلی بعد گند زد به همه‌چیز وقتی خبر از خلوت نسرین و پیرمرد داد و من اول باورم نشد که نسرین، این هرزه‌ی لعبتیِ ماهرو، می‌رود جلوی پیرمرد لکنته و هیکل به‌رخِ آن اژدهای خفته می‌کشد. از وقتی بیشتر متعجب شدم که با چشم‌های خودم از لای نرده‌ها دیدم که دست به‌هم نمی‌زنند و فقط پیرمرد گاهی به‌خودش می‌لرزد و چیزی از جان‌اش در‌می‌رود و گاهی تا

چند‌روز به لباس‌هایش می‌ماسد. دور خودش می‌تابید و گیج بود آن‌شب؛ گفتم: "خودت چای نمیخوری؟" گفت: "نه" و همان‌طور که داشت می‌گفت نه، افتاده بود به‌جان در و دیوار و کمد و انگار فکر کرده بود جایی دوربینی چیزی هست که دارد ضبط‌اش می‌کند. رفتم کنارش و دست‌اش را گرفتم و بالا‌و‌پایین اتاق‌ام را برایش لخت کردم تا باور کند که هیچ‌وقت اهل این برنامه‌ها و نامردی‌ها نبوده‌ام. وقتی بیشتر اعتمادش به من جلب شد و نفس راحتی کشید، آمد کنار دست‌ام نشست و سرش را روی پایم گذاشت و چشم‌هایش را بست. گفت که: "چقد این زنه رو میشناسیش؟" گفتم: "کودوم زن؟" "همینی که اونروز تو دفترت نِشسه بودش" گفتم: "خیلی نمیشناسمش. مشتری قدیمیه. چطور؟" گفت هیچی و دوباره یک آه اما این‌بار آهسته‌تر کشید و همان‌طوری روی پایم خواب‌اش برد. دست‌ام را بردم روی صورت‌اش و آرام پلک‌هایش را نوازش کردم. روی گونه‌هایش و چانه‌اش را دست می‌کشیدم و با‌دقت نگاه‌اش می‌کردم. دنبال هیچ ردی یا رگی از کسی توی پوست صورت‌اش نبودم و فقط برای خودش به او نگاه می‌کردم. حس می‌کردم سال‌ها بود می‌شناختم‌اش، حس می‌کردم دست‌هایش که حالا لخت از هر آویزی هستند لیاقت زیباترین و فاخرترین جواهرات زمین را دارند. و مگر این بدن و این فرم، غیر از این را سزا بود. تن‌اش بوی گل می‌داد. بوی گل‌های بهاری. اما با چه کسی می‌توانستم در‌میان بگذارم این عشق نو‌رسیده‌ام را. برای اولین‌بار دست‌ام را نرم و آرام روی پوست ساعد و بازوهایش می‌کشیدم و تا جایی بالا می‌رفتم که به تاپ زرد‌رنگ‌اش می‌رسیدم. دست‌ام دوباره سر می‌خورد و پایین می‌آمد تا به پایینِ آن زردی برسد. به جایی که بندی کتانی

کمرش را به‌هم بسته بود و آن را از نشیمنگاهِ باشکوه و جانانه‌اش جدا می‌ساخت. آن‌جا دیگر در توان دل‌ام نبود. می‌دانستم اگر لحظه‌ای به آن فکر کنم.. نه نمی‌شد و نمی‌توانستم آن‌زمان. من هنوز آن‌قدر بزرگ نشده بودم که به پشت نسرین حتا نگاهی بیندازم. سرم را نزدیک سرش بردم و بویش کشیدم. چانه‌اش را بوسیدم، گونه‌اش را بوسیدم، و لب‌هایش را آرام. دل‌ام نمی‌آمد بیدارش کنم و این خواب آرام را از او پس بگیرم. کمرم خشک شد و دو ساعت گذشت تا تکانی به‌خودش داد و گفتم: "بلند شو بریم روی تخت بخواب". همان‌طور با صدای خواب‌آلود گفت: "ساعتِت چنده کریم؟" نگاهی به ساعت انداختم. ساعت نزدیک چهار بود و من فردای زندگی‌ام را قربانی یک‌شب عشقبازی کردم. فدای سرش. گفتم: "چه فرقی میکنه؟ تو راحت بگیر بخواب" "نگرانم کریم. به همخونه‌م نگفته‌م که شب اینجا میمونم" گفتم: "اشکال نداره. میدونه که حتما یه‌جایی گیر افتاده‌ی" نگاه‌اش را پایین انداخت و با خجالت گفت: "دلم گیر افتاده" و یکهو لبخند و بغض‌اش با‌هم توی بغل‌ام ترکید و شکفت. من هم سفت‌تر او را توی بغل‌ام به‌خودم فشردم. با دست‌هایش خودش را کمی از من دور کرد و چشم توی چشم‌هایم دوخت و دوباره خودش را سفت‌تر توی بغل‌ام فشار داد. دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. توی حلق‌ام انگار یک غده‌ی سرطانی گیر کرده بود که به‌سرعت داشت رشد می‌کرد. نفس‌ام بالا نمی‌آمد و هر‌لحظه سینه‌هایش را مماس با سینه‌هایم حس می‌کردم که داشتند سفت‌تر و بزرگ‌تر می‌شدند. وقتی فهمید که متوجه سینه‌هایش شده‌ام گفت: "ببین چه چیزایی برات دارم.. همش مال تواه.." و دست‌اش را صاف

برد لای پاهای من و مرا توی دست‌اش گرفت و مالید.. نفس‌ام بالا نمی‌آمد و آن غده داشت مرا می‌کشت...

شب‌ها خانه‌اش یا خانه‌ام بودیم و چند‌مدتی را عمیقا دل به‌هم دادیم. نسبت به گلی سرد شده بودم و خانم‌دعایی را از دور که می‌دیدم برایش دست تکان می‌دادم و راه‌ام را کج می‌کردم. گلی زنگ می‌زد و روح مرتضایش را قسم می‌داد که چه شده و برای چی این‌طور شده. می‌گفتم حس‌و‌حال‌ام رو‌به‌راه نیست، کمی بدهکارم و فکرِ این روزها، روان‌ام را زخمی کرده. یک‌روز بی‌اطلاع توی دفترم می‌آمد تا ببیند که آیا واقعا خبری در بین هست اما در ظاهر چیزی برای رسوایی نبود. همه‌جا را خوب دستمال می‌کشیدم تا حتی کمترین بویی از تن‌و‌اندام نسرین جایی نمانده باشد. بیشتر دوش می‌گرفتم و یقه و گردن‌ام را بیشتر وارسی می‌کردم. یکی‌دو‌بار که از اسد پرسیدم، نسرین جواب‌ام را نمی‌داد درست و طفره می‌رفت. بیشتر برای آن یک‌باری حساس شده بودم که برخلاف بارهای دیگر، دیدم با‌هم روی تخت اسد خوابیده بودند اما هنوز با فاصله‌ی کم. یک چیزی مثل یک بالش بین‌شان بود انگار و فقط برای‌هم چیزی می‌گفتند. نمی‌دانم چرا

هیچ‌وقت از نسرین نخواستم با اسد نپرد تا خودم جای خالی پیرمرد را برایش پر کنم. نسرین میل زیادی به تعریف درباره‌ی اتفاقات آن کانکس کذایی نداشت و من هم سوال‌پیچ‌اش نمی‌کردم. رفیقِ هم‌خانه‌اش را هم وقت‌هایی که من بودم، از خانه دک می‌کرد تا فقط من باشم و او و آغوشی آسوده در‌میان. من هم البته که قدر این خلوت را می‌دانستم و با خودم هرچه لازم بود و نبود را توی یک کیف دوشی همراه‌ام می‌بردم. خندیده بود دوباری و گفته بود: "اینا رو برا چی با خودت میاری؟" گفته بودم: "محض احتیاط" و خندیده بود: "که مثلا من چیز کم نیارم؟ نترس من جنسم جوره پسر خوب". دنیا و جهان، زیر پا و روی سر ما می‌گشت و ما سر جایمان ایستاده بودیم. آن‌جا به ما خوش می‌گذشت، برای‌همین از لرزش هوس‌انگیز اندام سفید خانم‌دعایی چند‌وقتی چشم پوشیدم. فکر می‌کنم طلسم‌اش را یک‌کسی باطل کرده بود. دوباره گلی زنگ و زنگ، اما بی‌جوابِ درستی از من. می‌خواستم در پیچ مژه‌های نسرین گم شوم. گم شده بودم و می‌خواستم که هیچ‌وقت پیدا نشوم. می‌خواستم که می‌شد دو روز دفتر را کلا می‌بستم و نسرین هم هم‌خانه‌ای‌اش را یک‌جایی مسافرت می‌فرستاد تا من خودم را در تن‌اش هیچ‌و‌پوچ کنم. هنوز ده‌دقیقه از ارضای من نگذشته بود و تازه چشم‌هایم روی‌هم رفته بودند که می‌دیدم لباس‌هایش را همه را کنده و آمده روی من نشسته و چیزی از من می‌خواهد. همیشه هم می‌گفت همه‌اش را در خودم بریز و چیزی را هدر ندهیم. می‌گفتم نسرین؟!.. تندتر و تندتر خودش را روی من تکان می‌داد و آه می‌کشید و امان به حرف دل من نمی‌داد.

آخرین روزهایی که این گره عمیق عاطفی را به‌دست‌هم هر‌دو فهمیدیم که باید باز کنیم و دیگر چاره‌ای هم نداشتیم، زنگ زد به دوست‌اش که برگردد. من هم از در خانه بیرون‌نیامده توی راهرو پیام دادم به گلی. آغوش‌اش همیشه به‌روی من باز بود. در را پشت سرم نبسته بودم که خانم‌دعایی را هم دعوت گرفته بودم و جمع می‌شدیم یک‌شب از همان‌شب‌ها اگر اتفاقی نمی‌افتاد، توی اتاق‌آخری خانه‌ی پیرزن‌ها. سرم را توی کوچه، پایین انداخته بودم و حواس‌ام به رفیق نسرین نبود که صدایم را شنید یا نشنید که با خانم‌دعایی حرف می‌زدم و کلید را توی در انداخت و رفت بالا. اضطراب برم داشت و وقتی رسیدم سر کوچه نسرین زنگ زد. گفت: "کریم یالا برگرد یه‌چیزی جا گذاشی" گفتم: "چی نسرین؟" گفت: "صدات قطع میشه میگم برگرد.. الو.." حواس‌ام بود که چند‌تا پیام آخری را فوری حذف کنم و زنگ‌شان را زدم. اما کسی جواب نداد. دوباره که زنگ زدم یک فرشته در را برایم باز کرد. یک دختربچه‌ی نوجوان‌سال با هیکلی شکفته و سینه‌های تازه‌برخاسته. بالای ران‌هایش متناسب با سینه‌ها، و پایین ران‌ها همسان با ساق پا و رو به باریک. عجیب پری‌ای بود با آن صورت گِردش که مثل ماه بود و موهای لَخت چتری‌اش. فکر کردم که چقدر خوش‌اشتهاست که این‌قدر ترگل‌ورگل و سرخ‌و‌سفید مانده. همه‌اش سرش پایین بود وقتی اولین سلام‌و‌علیک را گفتیم و با یک خجالتی به من گفت که بالا بیایید آقاکریم. دست‌و‌دل‌ام لرزید و گوشی‌ام را توی جیب‌ام هل دادم و دنبال‌اش راه افتادم. پله‌ها را نفهمیدم چطور پشت سرش بالا رفتم و گوشه‌ی هال نشستم. صدای نسرین را کم‌و‌بیش می‌شنیدم که

داشت با موبایل یا تلفن با یک‌کسی حرف می‌زد. گفت: "بیاید اینطرف" جا خوردم. گفتم: "پس نسرین؟" گفت: "بیاید اونم میادش" مرا نشاند توی یک اتاق کوچکی بود و خودش رفت سمت آشپزخانه. چند‌دقیقه‌ای همان‌طور معطل نشستم و فکر کردم. دو روز دیگر چک داشتم. سه روز دیگر، جمعه، گلی گفته یک‌سری به پیرمرد بزن معدن؛ دارد یک غلطی می‌کند بی‌آبرو آن‌جا و برای کانکس‌اش هم چای کیسه‌ای خریده برده. می‌خواستم ولی واقعا به هیچ‌کدام نمی‌توانستم فکر کنم. چرا دروغ؛ فقط در فکر همین فرشته بودم. صورت‌اش چقدر معصوم بود. اصلا.. اصلا چقدر شبیه یک نفری بود. سرم گیج می‌رفت و بر‌می‌گشتم. می‌رفتم تا بیهوشی و بر‌می‌گشتم. آن چند‌دقیقه چند‌قرن گذشت. چند سیاهچاله، چند کوتوله را بلعیدند و چند خورشید خاموش شد تا صدای دختر را دوباره شنیدم. نسرین را صدا زد. دیگر تحمل نداشتم و می‌خواستم دوباره ببینم‌اش. نسرین را یک‌بار صدا زدم ولی جواب نداد. عصبی شده بودم، از آن‌طرف هم فکر می‌کردم که آیا دختر شنیده که با خانم‌دعایی حرف می‌زدم. بلند شدم و دست‌هایم را توی جیب‌هایم کردم و دور اتاق رژه رفتم. هربار از جلوی آینه قدی رد می‌شدم می‌ایستادم و ریخت‌و‌قیافه‌ام را برانداز می‌کردم. پشت‌ام را به آینه می‌کردم و به پشت‌ام از توی آینه نگاه می‌کردم. دنبال یک اثر جرم بودم. جرمی که به‌خاطرش نسرین دستور به بازگشت من داده بود. نسرین برگشت و ایستاد. صاف رو‌به‌روی من. اولین‌بار نبود که می‌دیدم سیگار دست‌اش بود اما یک‌جوری داشت نگاه‌ام می‌کرد که قبلا ندیده بودم. لباس گشادی پوشیده بود که از پایین، بلند و از بالا تا بالای سینه‌اش را پوشیده بود. انگار نامحرم

شده بودم. تا آمدم حرفی بزنم دست‌اش را به‌نشانه‌ی هیس روی بینی‌اش گذاشت و گفت: "حرف نزن باشه؟" فقط داشتم نگاه‌اش می‌کردم. گفت: "فقط گوش کن اینایی که دارم برات میگمُ" گفتم: "خب باشه بگو" دخترک را به‌اسم صدا زد و گفت که کنارم بشیند. اسم‌اش فرشته بود. دختر آمد و دوزانو کنارم نشست. نسرین گفت: "نگاهش نکن" گفتم: "چی شده نسرین؟" نسرین توی صورت دختر نگاه دوخت: "دستشُ بگیر" فکر کردم دارد به دختر می‌گوید. دوباره گفت: "دستشُ بگیر کریم" ترسیده بودم راست‌اش. دولا شدم کمی به‌سمت جلو و گفتم: "میتونم برم یه آب به صورتم بزنم؟" که یکهو دخترک در‌آمد و گفت: "دستتونُ بدید من" آمدم چیزی بگویم اما او دست‌ام را گرفته بود. دست راست‌ام توی دست چپ‌اش بود. گفت: "چشمتونُ میببندید؟" خندیدم و گفتم: "شعبده‌بازیه؟" نسرین گفت: "هیس فقط گوش کن فقط". به خودم آمدم؛ وقتی فهمیدم یک خیسی چسبناک، تمام جان‌ام را برداشته بود. بوی گند منی بود که از جایی‌که نشسته بودم زیر دماغ می‌زد و حال خودم را به‌هم می‌زد. نسرین خندید و دست زد. روبه‌رویم درست ایستاده بود که دست می‌زد و قهقهه می‌زد و گفت: "بدبخخ! اون پیرمرد حداقل دو دیقه جون‌و‌جیریق داش.. بچه‌سوسول بی‌خاصیت.." خجالت کشیده بودم خیلی و رنگ سرخ را توی صورت و گردن‌ام با چشم‌های خودم می‌دیدم. "حداقل میذاشی عرقت خشک شه اینجا بعد زنگش میزدی" سرم داشت گیج می‌رفت که حس کردم فرشته نیست و رفته آن‌طرف و صدای بسته‌و‌باز شدن در و کمد را می‌شنیدم که به‌هم می‌خوردند. گفتم: "من برم؟" گفت: "کجا پسر خوب؟ برات میخوام چایی بیارم" گفتم: "نه میل ندارم نسرین" گفت: "باش حالا" و فرشته را

صدا زد و گفت که: "درُ قفل کردی فرشته؟" جوابی در کار نبود در‌عوض اولین چیزی که جلوی چشم‌ام آمد، تن لخت و خال‌دوزی‌شده‌ی فرشته‌ای بود که به‌عمرم مثل‌اش را ندیده بودم. هیچ مردی ندیده بود. این دیگر اوج اوج اوج آن خیالی بود که می‌شد در سر یا در باور گذراند.

آن‌روز با دوربین گوشی کوچکی که گوشه‌ی کمد دیواری قهوه‌ایِ سوخته جاساز کرده بودند، فیلم من و فرشته را گرفتند و نسرین برد برای گلی و گلی هم برد برای پیرزن‌ها و آن‌ها هم یکی‌یکی با همان گوشی کوچک، دیدند. بعضی صلوات می‌فرستادند بعضی استغفار می‌کردند بعضی به‌سر و روی خودشان زده بودند و آخ‌و‌اوخ کرده بودند و یکی‌دوتا دل‌شان خواسته بود. در مقابل، نسرین از من یک چیز خواست. یک‌چیز که برای خودم هم باعث تعجب بود. گفتم: "منظورت چیه از این بازیا؟" برگشت و همان ژست هیکل ناز و سینه‌های فریبایش را گرفت که هربار به‌رخ مرد و نامرد محله می‌کشید و گفت: "اگه نکنی آبروتُ میبرم همه‌جا که نتونی سر بلن کنی" آن‌موقع هنوز خانم‌دعایی، در‌به‌درِ گورستان نشده بود و من تنها بودم. نمی‌شد و در توان‌ام نبود تنها. کوچ به جایی که نمی‌شناختم. مجبور بودم در مقابل نسرین. و این‌که حرف‌اش را گوش کنم و جلوی چشم او به فرشته تجاوز کنم و او لذت ببرد. همیشه. این را برای همیشه

از من خواست. تا وقتی که زنده بود. خودخواهانه این تصمیم را گرفت و تاوان تماس نیمه‌تمامی که برای من آن‌روز به‌ثمر ننشست را چند‌وقت جلوی پای نسرین و در حضورش با خفت‌و‌خاری کشیدم. دولا می‌شدم او هم با من دولا می‌شد؛ زیر فرشته می‌رفتم، زیر دست‌های خودش می‌رفت و آن‌قدر با چشم‌های بسته خودش را می‌مالید که از حال می‌رفت. فرشته می‌گفت از حال رفت پاشو یک آبمیوه بخور. تا می‌آمدم از جایم بلند شوم نسرین جلویم ایستاده بود و می‌گفت بُکن. فقط فرشته بود که دل‌اش برایم می‌سوخت. اگرچه خودش ابَرخدای قابلی بود و با تکانی که به تن‌و‌اندام‌اش می‌داد جهان را از هم به‌هم می‌ریخت. سه‌بار در یک‌شب از پشت به فرشته نشستم و سه‌بار از جلو. همه از سمت پشت سرش بود و به‌پهلو که خوابیده بودیم و سینه‌های هرمی ستبرش که از نوک به‌خود تکان می‌خوردند و می‌لرزیدند. آن‌قدر سربالا و شیب‌ناک که از پشت سرش که بودم هم پیدا بودند و در چشم‌ام هر‌دقیقه رنگ عوض می‌کردند و تازه می‌شدند. سرم را می‌کشیدم از همان پشت و دهان‌ام را به آن‌ها می‌رساندم و می‌بلعیدم‌شان. تا نصفه توی دهان‌ام می‌رفتند و سر می‌خوردند و درمی‌آمدند و فرشته آه می‌کشید و صدای آه‌اش مرا صد‌برابر آتش می‌زد. نسرین نگاه می‌کرد گاهی جوری که انگار دنبال چیزی می‌گشت. هنوز نمی‌فهمیدم منظور زشت‌اش را یا این‌که فقط می‌خواست مرا جلوی چشم‌هایش بشکند. به گلی آخر گفتم، گفت به من ربطی ندارد و گندی که خودت زده‌ای را خودت جمع کن. گفت چرا به خانم‌دعایی نمی‌گویی، به خانم‌دعایی بگو شاید خودش برایت کاری کرد. حالا من از

این‌طرف، گیر افتاده بودم؛ سر و ته؛ برعکس؛ وارونه توی چاه دوتا روسپی قَدَر که رس‌ام را کشیده بودند.

گلی گفت: "دیگه نرو، اصلا دیگه سمت کانکسم نرو، بذار نبیندت فراموشت کنه" اعصاب‌ام خرد شده بود و از چشم خانم‌دعایی می‌دیدم. اصلا ربطی هم به او نداشت ولی اعصاب‌ام خرد بود. هرکس دم‌دست‌ام می‌آمد مقصر بود. برگشتم به گلی گفتم: "باهاش حرف بزن. مگه نمیگی دختر اسده؟ پس تو زبونشُ میفمی" به بالای پله‌ها نگاه کرد که یک مشتری داشت می‌آمد پایین. یک‌ربع‌ساعت کارش طول کشید و بی‌چونه پول‌اش را داد و رفت. گلی گفت: "تو نمیدونی این چه سلیطه‌ایه. آبروتُ میبره اگه بهت گیر کنه" گفتم: "چیکار کنم گلی؟" عصبانی شد و گفت: "حالا داره بهت بد میگذره؟ هان؟ الان برات بد شده؟" سرم را پایین انداختم و دوباره نگاه‌اش کردم. توی نگاه‌اش یک التماس بود. یک دعوا، یک التماس. می‌خواست دوباره مال خودش باشم. می‌خواست مرتضی زنده باشد. گریه کرد و حال من را هم گرفت. گفتم شب تنها هستم. از نسرین پرسید گفتم امشب نیست.

دوباره تکیه داده به دیوار. مثل دختر‌بچه‌های معصوم چهارده‌ساله. دل‌ام رفت و مردم و زنده شدم. آن شب تا نیمه‌های شب به‌هم تابیدیم. به‌یاد شب‌های نه‌خیلی دور. دل‌ام فقط خودش را می‌خواست. دل‌ام لختی تنی را می‌خواست که اسد لیاقت‌اش را نداشت. اصلا اسد همه‌ی این‌ها را توی کاسه‌ام گذاشت. با خودخواهی‌هایش، سمج‌بازی‌هایش، و گیردادن‌هایش. صدبار دوتا برگه را برایش کپی گرفته بودم یادش می‌رفت. بعضی‌وقت‌ها از کوره در می‌رفتم ولی خودش فقط بلد بود چطور با یک خنده‌ی بی‌معنی، سر و ته‌اش را هم‌بیاورد و مرا پشت آن دستگاه قراضه‌ی لکنته نگه دارد. دوباره به‌بهانه‌ی این‌که عکس تازه‌ای از مرتضی برایش چاپ کنم می‌آمد و می‌نشست و حرف می‌زد. می‌گفت حالا که خراب کردی و گیر نسرین افتاده‌ای، تو هم سراغ اسد را ازش بگیر. "اینجوری دلشُ بسوزون. بدبخت گدا رو بابای پیرمردش باید بگاد.." گفتم: "یواش گلی، همسایه.." گفت: "به‌درک بذار همه بفمن این زنیکه‌ی.." گفتم: "باشه باشه حق با تواه.." گفت: "اصن میدم خانم‌دعایی یه‌چی برات بنویسه بنداز تو همین چایی‌دمنوشات که میخوری جوابه" گفتم: "اعتقاد ندارم" گفت: "امتحان کن. برای من جواب داده" سرم را تکان دادم و دوباره عکس مرتضی را جلوی چشم‌هایش بالا آورد و خیره شد در او. بعد گفت: "من چیزی برات کم گذاشم؟" گفتم: "نه" گفت: "من مث مرتضام دوست داشتم ینی دارم. تو بهم آرامش میدی اطمینان میدی" دل‌ام برایش می‌سوخت. فقط من را داشت. حتی برادرهایش جواب‌اش را نمی‌دادند و اسد هم که انگار یک جنازه. رنگ گل‌و‌بلبلی که می‌خواست سر مزار

مرتضی ببرد را بعضی‌وقت‌ها از من می‌پرسید و می‌پرسید نرگس بخرم یا رز؟ می‌گفتم هر‌کدام که دوست داری. می‌گفت نه تو بگو. می‌گفتم: "جای مرتضی الان بهتر از ماس الان راحته جاش خوبه" می‌گفت: "ینی از واقعی؟" می‌گفتم: "آره" و گریه‌اش می‌گرفت و با گوشه‌ی چادرش صورت خیس‌اش را خشک می‌کرد و آرام می‌شد و پا‌می‌شد می‌رفت. به همین از من راضی شده بود وقتی فهمیده بود توی دل‌و‌قلب‌ام تازگی‌ها دخترک نوجوانی جوانه زده بود که بیست‌سالگی‌ام را داشت یاد چهل‌سالگی‌ام می‌آورد. وقتی چتری‌های موهایش را درآمیخته با سکوتی خاموش از او، بالا می‌زنم و پیشانی‌اش را می‌بینم و می‌بوسم. چقدر زیباست چقدر زیباست. ابروهایش برنداشته هم زیبا هستند. چشم‌هایش را همیشه پایین نگاه می‌دارد و شرم دارد انگار از نگاهی که نباید. من اما غرق در آن‌ها شده‌ام. و تا می‌آیم غرق شوم یک‌صدای آشنا صدایم می‌زند و می‌گوید دست‌های من را بگیر. بر‌می‌گردم و نگاه می‌کنم، نسرین بر لحاف دیگری نشسته و موجی دوباره می‌شود بر این قایق دلشکسته. دست‌های او را می‌گیرم یعنی یک دست‌ام در دست اوست و یکی هنوز زیر موهای رهای دخترک تا با دو پاروهای عشق، این طوفان را طی کنم. برهنه می‌رود سمت دیوار و دو دست‌اش را از آرنج روی مخدهِ استوانه می‌گذارد و بر‌می‌گرداند سرش را سمت من اما بی‌نگاه. می‌فهمم و سمت‌اش می‌روم. هیچ‌چیز نپوشیده‌ام و او هم. خودم را از پشت روی او رها می‌کنم و پاهایم را به پاهای بر‌آمده‌اش می‌چسبانم. هیچ تکان نمی‌خورد و می‌فهمم که همه‌چیز به‌عهده‌ی من است. با کف دست، جلوی ران‌هایش را لمس می‌کنم و

به‌سمت خودم می‌آورم. هنوز چیزی در جای خودش نیست و من ول می‌شوم بی‌حال روی کمرش و از حال می‌روم. به‌هوش می‌آیم؛ نسرین لباس‌های نازک و چسبان‌اش را پوشیده و دو‌زانو رو‌به‌رویم نشسته و دارد آب‌قند هم‌می‌زند. صدای ظرف‌و‌ظروف را از آشپزخانه می‌شنوم و سراغ فرشته را از نسرین می‌گیرم. "داره ظرف میشوره.. گل کاشّی که بازم پسر.." خنده‌ی مسخره‌ای می‌کنم و نگاه‌ام در آب‌قند ذوب می‌شود. چقدر دیگر باید می‌آمدم و می‌رفتم. خدا؛ چقدر ساق پاها و ران‌های فرشته، تر و تازه بودند و همه‌ی سینه‌های زن‌های عالم، سفید و خامه‌ای شده بودند. نسرین هنوز داشت هم می‌زد و من به خودم نگاه می‌کردم که بی‌جامه دوباره منتظر بودم. "بهش بگو بیاد" نسرین خندید و انگار که منتظر همین بود سرش را به‌سمت آشپزخانه کرد و صدا زد: "فرشته". دست‌هایش را آهسته از خیسیِ آب می‌تکانَد و می‌آید کنار ما. نسرین می‌گوید: "از گلیجانت چه‌خبر؟" گفتم خبری ندارم.. گفت: "اِ مگه میشه؟" گفتم که به‌خاطر تو و فرشته.. "می‌دونی که حساس و.." "آره آره اون رگ غیرتش منُ میکُشه". به فرشته نگاه می‌کنم. ساکت و دارد نسرین را نگاه می‌کند و گوش می‌کند. نگاه از فرشته بر‌نمی‌دارم. تازه انگار حالا که از حال رفته‌ام و برگشته‌ام جان تازه‌ای گرفته‌ام. چیزی در اندام خونی من می‌گوید برو جلو ما پشت‌ات هستیم. به نسرین جوری که در‌پرده باشد می‌فهمانم و او هم قبول می‌کند، فقط می‌گوید صبر کن تا من هم آماده شوم، بعد. ذره‌ذره می‌شوم تا این دو‌دقیقه بگذرد و دوباره هم‌آغوش آغوش شهوت‌انگیز و نفسانی فرشته شوم. نسرین می‌گوید حالا، و من

دست‌های فرشته را می‌گیرم و سمت خودم می‌کشم. خجالت می‌کشد و لبخند نازی می‌زند و من می‌گویم: "دیگه غریبه نباش باهام دختر خوب" چشم‌اش را پایین می‌اندازد و دوباره لبخند می‌زند و با سرش قبول‌ام می‌کند. بدن‌اش زیر نور کم‌نور لامپ زرد، هنوز به درخشندگی مرجان می‌درخشد و خودش می‌آید رویم دراز می‌کشد و سرش را روی سینه‌ام می‌گذارد و بی‌حرکت منتظر من می‌ماند. نسرین نگاه‌مان می‌کند و سینه‌های خودش را می‌مالد... من معتادِ این‌ها شده‌ام. حس می‌کنم به پاییز عمرم نزدیک شده‌ام و باید برگ‌هایم کم‌کم همه بریزند و لخت شوم.

بحبوحه‌ی زن‌ها بود آن‌چند‌روز اتفاقا و اسد شده بود موی دماغ. نه خودش بلکه فکر‌و‌خیال‌اش. به فکر شراکت و معدن‌اش نیفتاده بودم هنوز و، گفتم که، بعد از مرگ‌اش متوجه‌اش شدم و داشتم فقط حمالی‌اش را می‌کردم. وزن‌اش را روی دوش‌ام حس می‌کردم که سوار بر من، نوک عصایش را به این‌سمت و آن‌سمت تکان می‌داد و می‌گفت این‌طرفی حالا آن‌طرفی. سبک‌تر از آنی بود که اگر سوار بر دخترش هم می‌شد اتفاقی می‌افتاد. شاید از خجالت همین نداری و بیچارگی هم بود که جرات این را پیدا نکرد به نسرین نزدیک شود و کام جانانه‌ای از او بگیرد. قبل از این‌که سر چهارراه، راه‌ام را بگیرد آن‌روز، خسته و کلافه بودم از دست خودم. بدهی بالای بدهی و ندانم‌کاری‌های خودم و خودم فقط. طرف‌حساب‌ام یک‌نفر بود، خودم. توی بانک نشسته بودم و داشتم اسکناس‌هایم را روی‌هم چفت می‌کردم و با اخ‌و‌تف می‌شمردم. مسئول باجه گفت: "آقا نوبت شماس؟" گفتم:

"بله" گفت: "کارت ملی لطفا" دست کردم توی جیب‌ام و پیدایش نکردم. گفتم می‌روم از توی دفترم می‌آورم لطفا اگر می‌شود نوبت‌ام محفوظ باشد تا من برم و بیام. سرش را تکان داد و من هم تشکر کردم و از بانک زدم بیرون و دیدم هوا گرگ‌و‌میش شده و یک سوز یخی توی هوا پیچیده که دست‌هایم را کردم توی جیب‌های شلوارم و با قدم‌های تند به‌سمت آن‌طرف چهارراه راه افتادم. پایم رسید آن‌طرفِ چهارراه پیرمرد سبز شد سر راه‌ام و عصایش را محکم کوفت جلوی پایش. ترسیدم گفتم نکند عقل ندارد یا مشکلی دارد. آن‌روزها درک می‌کردم مشکلات اقتصادی سخت مردم را چون زمانه‌ی بدی شده بود. دوران انقلاب مخملی‌ای بود که ندانم‌کاری‌های رییس‌روسا و از جمله همین معاون و وزیر و این‌ها داشتند برای مردم در‌به‌در، رقم می‌زدند. سه روز کار، سه روز اعتصاب، یک روز تنفس. نفس همه بریده بود و من در این وسط داشتم ماهی می‌گرفتم. اگر خانم‌دعایی هوس‌اش کمتر از این بود، اگر نسرین به پول بی‌برکت دست‌اش آشنا نشده بود و اگر گلی مَرد زندگی داشت؛ اما همه‌ی این‌ها ای‌کاش و اگر بود و ما محکوم بودیم. به زیستن. به شهر. به دیوارها. پشت دیوارها وُ صخره‌ها، و جاهای دنج وُ پر‌سکون. دیر به بانک رسیدم و وقتی رسیدم که درهای شیشه‌ای آن‌جا را از داخل قفل کرده بودند و فقط نرده‌های استیل استوانه‌ای ورودی باز بود. سرم را به شیشه چسباندم و داد زدم: "آقا ببخشید میشه یه‌لحظه.." نگاه نمی‌کنند و محل نمی‌گذارند. با نوک انگشت به در می‌زنم و اصرار می‌کنم که کارم ضروری هست و چک دارم و التماس می‌کنم. یکی‌از آن‌ها آهسته و مثل پولدارهای بی‌خودی

سمت در می‌آید و ساعت مچی‌اش را نشان‌ام می‌دهد. می‌گویم: "بله میدونم ولی من نوبت داشم رفتم کارتمُ بیارم" گفت: "بیا تو" رفتم دوباره ایستادم جلوی مسئول باجه. نگاه‌ام کرد. گفتم: "کارت‌شناساییمُ اوردم قربان". گرفت و پول را به حساب‌ام واریز کرد. دوباره برگشتم دفتر و توی نور چراغ‌های خاموش نشستم و فکر کردم. به مشتری‌هایی که برای عصر وعده کرده بودم زنگ زدم و گفتم که امروز کاری برایم پیش آمده و عازم بیرون‌شهرم. پیرمرد لب پیاده‌رو داشت آماده می‌شد برای اولین‌بار یک مرد غریبه را با خودش ببرد سر‌وقت معدن‌اش. پیش از این، نسرین را برده بود. گلی را بارها برده بود با پسرهایشان که همین‌آخری‌ها با او خداحافظی آخرشان را کردند و رفتند اصفهان برای کار و گفتند دیگر هرگز بر‌نمی‌گردیم پیش تو. چند‌روزی که پیرمرد درست کار نمی‌کرد و سر وقت توی کانکس نبود. به خانواده‌اش و حتی زمان خداحافظی پسرهای بزرگ‌تر، محل نداده بود و سرش را پایین انداخته بود و آمده بود سراغ من برای ادامه‌ی دادخواهی‌اش. نامه‌های کمیته و بیت‌رهبری بی‌جواب بودند چون آن‌زمان بیشترِ حواس آن‌ها به شلوغی‌هایی بود که روزهای اعتصاب اتفاق می‌افتاد. بانک‌ها دیگر خلوت بودند. روزهای اخیر، برای نسرین، خودم کارهای افتتاح حساب‌اش را پیش بانکِ نزدیک خودمان کردم. می‌گفت کارت عابر را برای فرشته می‌خواهد و دخترک هنوز بلد نیست صفرهای جلوی پول را بشمرد و تومن‌و‌ریال‌اش را بلد نیست.

همین‌اخیر که یک‌بار با نسرین رفتیم دوباره برای پس‌انداز مبلغی از پول‌هایش، آقای رحمتی مسئول باجه گفت: "آقای..؟ یه‌لحظه ممکنه وقتتونُ بگیرم؟" همانی بود که همان ماه‌های قبل هم پشت باجه بود و کارم را آن‌روز راه انداخت. یک حس دینی داشتم همیشه به او به‌جهت این‌که مرد به‌ظاهر محترمی بود و کارم را بی‌استثنا راه انداخته بود هربار نوبت‌ام به او افتاده بود. گفت لطفا با خودتون یک‌کاری داشتم و منظورش نسرین بود. از نسرین خواهش کردم که چند‌لحظه من و آقای رحمتی تنهایی صحبت کنیم. مرا با خودش پشت باجه و سمت همکارهای خودش برد و از آبدارچی خواست که دو‌تا چایی بیاورد. متعجب شده بودم و یک نگاه‌ام به نسرین بود که او هم منتظر و متعجب بود. گفت: "شما چندماه پیش اومدید یکبار پیش من، خاطرتون هس؟" گفتم: "کدوم بار آقای رحمتی؟" گفت: "که در بسته بود و شما اومدید چک داشید من حسابتون رو پر کردم و.." گفتم: "بله بله یادم اومد که کارت ملی پیشم نبود" گفت: "بعد که رفتید من از لای در اتفاقی دیدم که یکی ینی یه پیرمرد سر راهتون رو اونور خیابان گرفت و با هم حرف زدید" گفتم: "آها بله بله آقای صبوحی.." گفت: "اسمش خاطرم نیس اما خواستم یک مطلبی رو به شما بگم"

ادامه داد که قبلا چند‌باری می‌آمد و این‌جا می‌نشست و تکیه می‌زد به عصایش و منتظر می‌ماند تا نوبت‌اش شود. بیشتر هم من که می‌دیدم حال‌و‌روز خوبی ندارد و انتظار برایش سخت است، خودم صدایش می‌زدم و زودتر کارش را راه می‌انداختم. یک‌بار برایم یک هدیه‌ای آورد برای تشکر که بعد که بردم و چند‌جا نشان دادم گفتند قیمتی هست و کمتر مثل‌اش را دیده بودند. اما دیگر بعد از آن‌روز ندیدم‌اش و حالا که شما را دیدم یاد ایشون افتادم و گفتم سراغی ازش بگیرم.. فهمیدم که سرنخ جعبه‌ی جواهرات را جسته بود مردک کارمند و دنبال بقیه‌اش بود. این هم از این مرتیکه. به نسرین سیر تا پیاز حرف‌های کارمند را گفتم و او هم با من هم‌عقیده بود که پیرمرد دارد یک غلط‌هایی می‌کند توی سنگلاخ‌ها. گفت حالا برای این حرف‌ها وقت زیاد است و برویم فرشته هم، خانه تنهاست. گفتم ولی اگر پیرمرد از دست‌مان قسر در‌برود و تنهایی دست‌اش به آن قایق پول برسد.. گفت بعدا کریم.

دم این‌مغازه و آن‌مغازه نگه‌ام داشت و چیز خرید. رسیدیم دم خانه و کلید انداخت و توی راه‌پله‌ها گیرش کشیدم. با همان لباس‌های بیرون از پشت خودم را به او چسباندم و همان‌جا لخت‌اش کردم و کارش را ساختم. خبری از فرشته نبود و نمی‌خواستم بفهمد پیش پای او به‌جان نسرین افتاده‌ام. نسرین، دیوانه خطاب‌ام کرد و پلاستیک‌ها را داد دست من و گفت بیارشون.. من را توی هال نشاند و خودش رفت توی اتاق پیش فرشته. موبایل‌ام داشت زنگ می‌خورد. مشتری سمجی بود ول‌کن هم نبود. گفتم نیستم الان عزیز بگذارید وقتی اومدم.. نسرین بدو‌بدو آمد که کیه کی بود؟ گفتم مشتری بود. گفت دروغ می‌گی ببینم و گوشی‌ام را دست‌اش دادم. وقتی دید گفتم بده به من، گفت نمی‌دهم و اگه می‌تونی ازم بگیرش. دیگر داشتم به‌سیم آخر می‌زدم و ممکن بود بزنم و دق‌دل همه‌ی این مدت را سرش در‌بیاورم و له‌اش کنم. دوید سمت دستشویی و گوشی را توی توالت انداخت و گفت حالا اگه می‌تونی بیا برش دار. دوباره مثل همان‌دفعه سرم داشت گیج می‌رفت و مانده بودم از دست کارهای این‌ها. فرشته با عجله آمد سمت ما و به نسرین گفت: "چیکار کردی نسرین؟" نسرین به من نگاه کرد و ول کرد رفت توی اتاق. دنبال‌اش رفتم توی اتاق. فرشته همان‌جا ایستاده بود و نگاه می‌کرد. لب تخت، کنار نسرین نشستم و منتظر ماندم. منتظر یک توضیح برای این رفتار. فرشته گفت: "نسرین میخوای برات قرصتُ بیارم؟" چیزی نگفت. بازویش را بین دوتا انگشت‌ام گرفتم و فشار دادم. جیغ زد و گفت: "ولم کن عوضی" گفتم: "مگه من چکارت کرده‌م؟" رویش را برگرداند سمت آن‌طرف

که پرده‌ی پنجره آویزان بود و آن را با دست گرفت و وانمود کرد که دارد با آن بازی می‌کند. گفت پیرمرد و حرف‌های آن کارمند لعنتی روی مخ‌ام رفته و می‌خواهد با دست‌های خودش آن کارمند را خفه کند. گفتم: "چرا خب گوشی منُ انداختی اون تو" گفت دست خودم نیست و بعضی‌وقت‌ها این‌طوری می‌شم. "گلیجانت بهت نگفته بود؟" گلی به من گفته بود که مواظب خودت باش وگرنه شری بهت می‌رسونه این دختر که آن‌طرفش ناپیدا. گفتم نه گلی حرف زیادی از تو نمی‌زند. زد زیر خنده و گفت: "نکنه فک میکنه من محتاج خورده‌پول این مردک زپرتی‌ام" رویش را به پرده کرد: "مردک لرزوی پیر"... یک‌ساعت روی مخ‌اش رفتم و باهاش حرف زدم تا کوتاه آمد و بی‌خیال گلی شد. گفت: "من میرم با این آقای.. کی بود.. این زشت بی‌قواره.." "رحمتی" "آره همین رحمتیه حرف میزنم میخوام ببینم چی بوده اونکه پیری بش داده" گفتم: "ول کن نسرین مال خیلی‌وخ پیشه حتما فروخته و یه آبم روش" فرشته را صدا زد و گفت که از قرصش چیزی مونده؟ فرشته برایش دو‌تا قرص از خشاب در‌آورد و با یک لیوان آب آورد داد دست‌اش. گفتم: "نسرین اینا چیه میخوری؟" گفت: "برای قلبمه.. تیر میکشه" و بدون این‌که قرص‌ها را بخورد بلند شد و پشت پنجره ایستاد. از پشت همان پرده‌های نازک گلدوزی به کوچه خیره شد و جای خالی مردم. آقای رحمتی، کارمند محترم بانک، همان‌روز توی نخ نسرین رفته بوده مخصوصا با آن لباس جلفی که نسرین زیر چادرش کنار من پوشیده بود و یواشکیِ من به نسرین چشمک زده بود همان‌روز. این‌ها را گفت تا گذاشتم همان‌موقع

برود چون، گفتم که، قرار بود این بند عاطفی، دیر یا زود پاره شود و نسرین واقعا مال من نبود. گفتم اگر بروی من هم می‌روم یک‌جایی.. بلافاصله در‌آمد و گفت: "برو پیش گلیجونت ببینم چی برات میکُنه" فقط گفت که حتما باید با من از خانه بیرون بیایی چون نمی‌گذارم با فرشته تنها باشی و فکر‌و‌خیالی توی سرت نباشد. با هم بیرون زدیم و در را از بیرون قفل کرد و به پنجره‌ی اتاق‌شان که از کوچه پیدا بود نگاهی انداخت و نفس راحتی کشید. گفتم: "حالا میخوای به مرده چی بگی؟" گفت: "هیچی میخوام ببینم چقد بهم میده؟ کارمند بانکه حتما وضعش خوبه" گفتم: "نمیخوای باهات بیام تا یه‌جایی؟" گفت: "نه تو زود برو پیش گلی که یه‌وخ دلتنگت نشه" گفتم کاری با گلی ندارم اتفاقا الان و کار دیگری دارم باید بروم آن‌جا. نپرسید کجا و سرش را انداخت پایین و زیر سینه‌هایش را با دست بالا کشید و موهایش را زیر روسری‌اش آشفته کرد و راه افتاد. شب که شد به نسرین زنگ زدم. جواب نداد. چند‌بار زنگ زدم اما بی‌جواب. سوار موتور شدم و از دفتر تا خانه‌اش گازکِش رفتم. هرچه زنگ زدم کسی جواب نداد. چراغ اتاق از بیرون خاموش بود و واقعا کسی انگار نبود. یاد آقای کارمند افتادم که شاید امشب به‌جای من داشت با هر‌دوی آن‌ها عشق‌بازی می‌کرد. دل‌ام خواست و سر موتور را کج کردم و راه افتادم سمت خانه‌ی پیرزن‌ها و وسط راه زنگ زدم به گلی. گفت که امشب اتفاقا خانم‌دعایی هم هست و دارد برایشان حرف می‌زند. گفتم چه‌بهتر، بگذار امشب بی‌خیال جوان‌ترها شوم و با بزرگ‌ترها زندگی کنم. همه‌چیزشان بزرگ‌تر از نسرین و فرشته بود غیر از باسن و ران‌های نسرین که نمونه نداشت. در‌عوض آن‌شب بعد از سخنرانی خانم‌دعایی و پر‌و‌پخش

شدن زن‌ها دل سیری از هر‌دوی آن‌ها همان‌پشت و در اتاق آخری در‌آوردم بی‌مثال. این‌که بی‌آمادگی دل به من دادند و خودشان را اصلاح نکرده بودند هم حال‌و‌هوایی داشت مخصوص‌به‌خود. نرمه‌موهای روییده بر بالای اندام خانم‌دعایی، مثل قالی دست‌باف، لب‌هایم را گرفت و کشید بر خودش. می‌خواست جنس اعلای ایرانی را به‌رخ‌ام بکشد. می‌خواستم فقط خالی شوم. از اضطراب و فکر و نقشه‌کشیدن‌های نسرین و بدجنسی‌های او می‌خواستم دل به زمان حال بدهم و بنشینم و یک دل سیر، روی زیرانداز عاشقانه‌ی نرم و مخملیِ امشب خالی شوم. گلی گفت: "نسرین میدونه اومده‌ی اینجا؟" گفتم: "معلوم نیس خودش کجاس و چه غلطی داره میکنه" گفت: "چه‌بهتر که نرفتی دوباره سمتش" گفتم: "پیش اسد نیس" گفت: "پس کجاس" گفتم: "بیخبرم" و بی‌این‌که چیزی بگوید، از پشت پرده این‌طرف آمد و زد روی شانه‌ی خانم‌دعایی که دیگر بس‌ات نیست خانم؟! خانم‌دعایی گفت خدایی حاج‌حسن‌آقا یک‌بار هم این‌جوری منُ... گفت به‌جان خودت گلی‌جون که دست‌و‌پنجه‌ی این آقا‌کریم روح‌و‌روان‌ام را جلا می‌ده و اصلا بعدش با یک حس‌و‌حالی دعا می‌خونم برای رضای خدا. گلی گفت: "خُبه خُبه پاشو دیگه نوبت منه" و وقتی خانم‌دعایی رفت، آمد جلویم روی دو‌زانویش نشست و لباس‌اش را از بالا در‌آورد و سینه‌بندش را همان‌طور که سینه‌هایش را توی‌هم نگه داشته بود به من نشان داد. گفت: "قشنگه کریم؟ برای تو خریدم" توی دل‌ام گفتم جون خودت.. گفت: "فقط لطفا امشب زیاد کشش بده چون خیلی‌وخته همُ ندیدیم" گفت: "نسرینم مث من سر حالت میاره؟" گفتم: "اونُ ولش کن" گفت: "باشه" و هل‌ام داد و پخش‌ام کرد کف قالی و دراز شد

رویم. گفت: "یه‌بویی میدی کریم؟" به درِ نیمه‌باز نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست لب‌هایش را کج کرد و گفت: "با نسرین نمیخوام بری کریم.. مال من باش.." گفتم مال تو هستم و خانم‌دعایی را مثال زدم که فقط گاه‌و‌بیگاه مثلا می‌بینم‌اش با این‌که خودش این‌قدر طالب من هست.. گفت خانم‌دعایی می‌گه خیلی خوب ارضاش می‌کنی. با منم از اون کارا بکن کریم.. برش گرداندم پشت به قالی و نشستم لای پاهایش. گفتم: "اینجوری خوبه؟" گفت: "اوهوم" و مشتاقانه و منتظر نگاه‌ام می‌کرد. مرا توی دست‌اش گرفته بود و نوک‌اش را می‌مالید و به آن‌جایش می‌کشید. داشتم کم‌کم منجر می‌شدم...

"گُف با همخونه‌مم بازی در‌میاره و بهش گفته که دوسش داره. این دختر اصن دوس‌داشن چه میفمه چیه. سر از تخم تازه دراُورده، دارم تازه الفبای زندگی یادش میدم. خود کریمم میدونه این صفرای پولا رو دونه‌دونه میشمره از من میپرسه. گف به کریم بگو اگه یه‌بار دیگه دبه کنی و دیر و زود جواب تلفن بدی فیلمتُ نشون همه میدم.." بعد از این‌که با گلی ارضا شدیم این‌ها را برایم گفت. پرسید: "مگه به فرشته چی گفته بودی؟" گفتم: "هیچی والا توی حال‌و‌هوای خودمون بوده‌یم یه‌حرفایی زدیم" صدای در آمد و خانم‌دعایی بی‌یاالله آمد تو. "بد نگذره!" گلی گفت: "پاشیم بریم اونور زشته خیلی‌وخته اینجاییم" رفتیم توی اتاق مشرف به حیاط نشستیم و خیره شدیم به‌هم. سه‌تایی سیراب شده‌ایم و دل‌مان خواب می‌خواست. این هوای ابری تاریک، بعد از آن‌همه دلبری، فقط یک خواب عمیق می‌طلبید. اما فکر نسرین و باج‌خواهی‌اش نمی‌گذاشت مثل قبل باشم.

بعضی‌وقت‌ها کابوس‌اش را می‌دیدم؛ توی دلِ آتش توی بغل هم بودیم و به‌هم می‌تابیدیم و ارضا می‌شدم. با موبایل‌ام یک آهنگ غمگین بود گذاشتم و سرم را روی مخده تکیه دادم و به بالا خیره شدم. معلوم نبود چند‌تا پیرزن خانه بودند و از جان زندگی چه‌چیزی می‌خواستند توی آن هوای ابری. بعضی‌چیزها را از وسط حیاط داشتند جمع می‌کردند و گوشه‌ای می‌چیدند. احتمالا باران می‌بارید. برای من. دل من. می‌خواستم بشینم و دور از همه‌ی زن‌ها زیر باران، چشم‌هایم را ببندم و فراموش کنم. اول از همه، پیرمرد را و فکرهای مسخره‌اش را. بعد زن‌های تازه‌ای پیدا کنم و با آن‌ها برنامه بریزیم.